به نام خدا پس از روی کار آمدن دولت جمهوری اسلامی افغانستان، اکثر قوانین...
مقالاتی در همین زمینه
فایل صوتی مقاله را اینجا می توانید بشنوید…
افغانستان کشوریست که نه در گذشته استقلال داشته و نه امروز مستقل است. این کشور بیشتر به کارخانه ای شباهت دارد که مالک آن در بیرون نشسته و برای کارمندان داخل آن تصمیم بگیرد و تکلیف شان را مشخص کند. این وابستگی بیرونی دو خصلت «بقا جویی و نوکر منشی» را در ساکنین این کشور نهادینه کرده است. بدین مفهوم که مردمان ساکن در این کشور روی حفظ جایگاه و موقعیت خود بیشتر فکر کرده اند تا یک جغرافیای با مرزهای مشخصی بنام کشور و رشد و توسعه کشوری. هر گروه قومی تلاش کرده خود را در لاک قبیله خویش محکم کند تا بتواند دیگران را به حاشیه براند. برای اینکه در این کار موفق شود، ناگزیر گردیده بادارانی را در بیرون دست و پا کند و برای دریافت کمک از آنها، به هر نوع بردگی تن دهد. این ذهنیت و این رفتار مانع ملت شدن مردم این سرزمین گردیده که نتوانسته اند همه اقوام را به عنوان یک ملت واحد متحد کرده و نیروی جمعی آنها را بجای تخریب یکدیگر، در راستای رشد و توسعه کشور که در واقع خانه خانه مشترک همه شان هستند، بکار بگیرند. افغانستان با اینکه در ظاهر پادشاه یا رئیس جمهور داشته و با این دو نظام اداری اداره شده است، اما این نظام ها هیچگاهی مستقل نبوده و نه هم مدیریت شایسته ای داشته که می توانست این کشور را بصورت شایسته و درست مدیریت می کرد.
این ناتوانی مدیریتی دلیلی بوده برای پراکنده گی گروه های انسانی و قومی که برای رشد و توسعه کشور مهم و ارزشمند هستند. رشد و توسعه عدالت، برابری و در عین حال انگیزۀ زندگی اشتراکی و جمعی را تقاضا دارد. حس خودخواهی، برتری طلبی فردی، قومی، زبانی و منطقه ای، باز ده همین ناتوانی مدیریتی است. برآیند چنین رویکرد این است که باورِی «بقای من در نابودی دیگران است» را به یک وسیله ی کار آمد برای کشتارهای جمعی و قتل عام های هدفمند برای از بین بردن گروه های قومی در افغانستان در آورده است. هزاره ها که هم از نظر فیزیکی متفاوت تر از دیگران هستند و هم از لحاظ اعتقادی در اقلیت اند، بد ترین قربانی این بی عدالتی های ناشی از ناتوانی مدیریتی بوده اند و تا هنوز هم هستند.
اگر یک نظر کوتاه ولی دقیق به گذشتۀ حد اقل۱۳۰ ساله ای هزاره ها بیاندازیم بدون شک به این نتیجه می رسیم که مشکل اصلی این مردم در افغانستان نه طالب بوده، نه دولت و نه هم گروه های دیگری که از این دهه تا دهه دیگری تحت عناوین مختلف و چهره های گوناگون ظاهر شده اند. مشکلِ اساسی ای که این مردم با آن روبرو بوده و هستند، انگیزه ای هزاره ستیزی است که آدم های زیادی در جامعه افغانستان، به ویژه قبیلۀ حاکم، در سر می پرورانند. در ذهنیت آنها، هزاره ها موجودات ناقص و اضافه ای هستند که فقط برای کار و بهره کشی ساخته شده اند. بدین مفهوم که انسان هزاره تا زمانی که به عنوان یک موجود کاری و بارکش حرفی نزند و چیزی نخواهد قابل قبول است و می تواند به عنوان «برادر زحمتکش» در این سرزمین زندگی کند اما اگر دهن باز کند و چیزی بگوید و یا چیزی بخواهد و یا از چیزی بنالد، آن وقت یا باید کشته شود و یا از این خاک بیرون رانده شود. منباب نمونه: از سال ۱۸۹۰ میلادی تا امروز صدها هزار هزاره به جرم هزاره بودن کشته شده اند در حالیکه یک قاتل هزاره به جرم هزاره کشتن مجازات نگردیده است. از بسکه در این۱۳۰ سال هزاره ها کشته شده اند و کشتار شان هیچ پیامدی نداشته، دیگر کشتن این مردم به یک امر عادی تبدیل شده است که هیچ کسی از کشتار آنها ترس و بیمی بخود راه نمی دهد. در همین ۱۸ سال اخیر که کشورهای زیادی به افغانستان کمک کردند و تقریبا همه چیز را مجددا بازسازی کردند، هزاره ها نه تنها از این کمک ها بهره ای نبرده اند که بارها مورد کشتارهای هدفمند قرار گرفته اند.
تپه های اطراف مناطق هزاره نشین در نواحی غربی و جنوب غرب شهر کابل بجای درخت و سبزه، با قبور قربانیان هزاره که در حملات و کشتارهای هدفمند قربانی شده اند فرش گردیده اند. این در حالی است که دنیا فکر می کند افغانستان دوباره ساخته شده و مردم این کشور در امن و امان و در سایۀ دموکراسی زندگی می کنند. طی همین ۱۸ سال که سایه دمکراسی نیم بند حاکم بوده است، هزاره ها حد اقل ۱۸۰۰ انسان که بیشتر شان انسان های تحصیلکرده و جوانان دانش آموز بودند را در حملات هدفمند از دست داده اند؛ بدون اینکه دولت افغانستان و کشورهای کمک کننده ازین کشتارها و قربانیان حرف به میان آورده باشند.
واقعیت امر این است که کشتار هزاره ها نه در گذشته به عنوان یک جرم مهم و قابل مواخذه محسوب می شده است و نه امروز و فردا امید است که چنین محسوب شود؛ زیرا عکس العمل خود هزاره ها هم در قبال کشتار شان چیزی بیشتر از یک تظاهرات نبوده است. تظاهراتی که شامل یک تشییع جنازه حرفه ای و چند پست احساساتی در رسانه های عمومی می شود…. مگر آیا این مردم کارِ دیگری هم می توانستند انجام دهند؟ امروز همۀ مردم افغانستان از عکس العمل هزاره ها نسبت به کشته شدن شان آگاه هستند و می دانند که هزاره ها وقتی کشته شوند تظاهرات می کنند و روز بعد از تظاهرات رفته جاده های مسیر تظاهرات شان را تمیز کرده به پلیس و نیروی های امنیتی چند دسته گل هدیه می کنند و برمی گردند به خانه های شان. این یعنی هیچ کسی چه در افغانستان و چه در پاکستان، از کشتن هزارهها بیمی ندارد چون کشتن این مردم هیچگونه پیامدِ بدی برای کسی نداشته است.
در چنین وضعیتی انسان به این نتیجه می رسد که مشکل اصلی هزاره ها گروه مشخص مثل طالب یا داعش نیست بلکه مشکل اصلی این مردم «انگیزه هزاره ستیزی» یا به عبارت دیگر «بی ارزش بودن خود این مردم» در جغرافیای بنام افغانستان است. انگیزه ای که از سال ۱۸۹۰ میلادی، یعنی بعد از قتل عام هزاره ها به دستور امیرعبدالرحمن خان تولید گردیده و بصورت یک استراتژی دوامدار و هدفمند از آن روز تا امروز ادامه داشته است. اگر کمی دقت شود از سال ۱۸۹۰ میلادی تا امروز چیزی که تغییر کرده روش کشتار هزاره ها بوده است نه خود کشتار. مثلا پادشاه، رئیس جمهور، طالب، کوچی راهزن و… هرکدام به روش خاص خود هزاره ها را قتل عام کرده اند. در این استراتژی «هزاره ستیزی» اگر قدرت های ذیدخل در افغانستان سهمی ندارند، حد اقل در ارتباط به کشته شدن یا زنده بودن هزاره ها بی تفاوت هستند. این یعنی بودن و نبودن هزاره ها به عنوان یک مسئله انسانی مهم شمرده نمی شود.
بود و نبود هزاره ها در اذهان
یک اصل انکار ناپذیر در زندگی و بقای سیاسی یک مردم در تمام دنیا این است که اگر بخواهی در یک کشور کثیر الملیت از ارزش برابر برخوردار باشی و کسی از تو حساب ببرد، باید قدرت لازم را داشته باشی؛ یعنی یا خودت باید یک قدرت تثبیت شده باشی یا تهدیدی برای منافع صاحبان قدرت محسوب شوی و یا هم تامین کننده منافع آنها. هزاره ها از دهه نودِ قرن هجده میلادی تا امروز تهدیدی برای منافع کسی بوده و نه هم تامین کننده آن. البته مدت کوتاهی در دهه نود قرن ۱۹ میلادی، به رهبری استاد عبدالعلی مزاری موفق شدند در چنین موقعیتی قرار بگیرند که این موقعیت هم زیاد پایدار نماند و خیلی زود تغییر کرد. با این برداشت، تمام اتفاقاتی که در طول تاریخ ۱۳۰ سالۀ افغانستان برای هزارهها رخداده اند، دلیلش نداشتن قدرت بوده است. اگر مردم هزاره توان تهدیدگری داشته باشند، کشته شدن شان هم هزینه ای در پی خواهد داشت و اون وقت کسی جرات نمی کند بسادگی آنها را مثل گوسفند قربانی، به قتل برسانند.
امروز هم اگر هزاره ها بخواهند مشکل شان را از ریشه حل کنند، ممکن نیست مگر اینکه به قدرت سیاسی برسند. تا زمانی که توان تهدیدگری برای منافع افراد و گروه های که هزاره ستیزی در تار و پود شان هستند شکل نگیرد، تغییری درین وضعیت این مردم بوجود نمی آید. منباب مثال توقف عملیات نظامی طالب و داعش در مناطق هزاره نشین، انتصاب و نشاندن یک یا چند هزاره در پستهای وزارت یا کشیدن پایه های برق از مسیر اصلی اش یعنی بامیان، همه و همه راه حل موقتی هستند و در عین حال مایۀ فریب هزاره ها. مشکل هزاره ها زمانی ریشه ای حل می شود که «انگیزه هزاره ستیزی» و ذهنیت «هزاره ای بارکش» از بین برود. چنانچه گفته شد، این امر ممکن نیست مگر اینکه هزاره ها به قدرت سیاس برسند.
هزاره های خارج نشین و راه دشوار؟
تلاش و فعالیت های هزاره های خارج نشین طی دو دهۀ گذشته نیز کوچکترین تاثیری در روند زندگی سیاسی و اجتماعی هزاره ها چه در داخل چه در خارج از افغانستان نداشته است. هزاره های خارج نشین با تمام تلاش که در این سالها کرده اند تا هنوز نتوانسته اند بسان یک نیروی موثر برای ایجاد تغییر در پدیده بی تفاوتی نسبت به سرنوشت آنها در بیرون از افغانستان، جایی که عملا پشتوانه ی قدرت و سیاست گذاری های افغانستان از آنجا شکل می گیرد، باشند. هنوز هم هزاره ستیزی در افغانستان از بیرون تقویت می شود و بی تفاوتی جامعه بین المللی در قبال هزاره ها نشانه ی بارزی است که نشان می دهد هزاره ستیزی ریشه اش تنها در افغانستان محدود نیست. بی تاثیر بودن فعالیت های هزاره های خارج نشین دلایل متعددی دارد که اینجا به سه دلیل عمده آن اشاره می گردد:
۱ – فردی عمل کردن
اکثریت مطلق فعالین هزاره در غرب ذهنیت فردگرائی دارند. این ذهنیت سبب گردیده تا این قشر فعال، فردگرایانه و خود محورانه عمل کنند. اعمال و رفتار فردگرایانه و ذهنیت فردگرایی، پیامدهای خوبی نه برای خود این قشر داشته است و نه برای مردم. این فردی عمل کردن ها در عین حالی که نتیجۀ فعالیت این قشر را بی ثمر کرده است، پیامدی جز پراگندگی، دو دلی، تفرقه و دوری میان مردم نداشته است. به تعبیر دیگر؛ این فردی عمل کردن ها و ذهنیت فردگرایی در حقیقت مانع بزرگی بر سر راه اتحاد، انسجام و یک پارچگی مردم بوده است. پیامد ناگوارِ این ذهنیت در اینجا هم خلاصه نمی شود و اثرات منفی آن از این هم فراتر می رود؛ مثلا در عصر کنونی که مردم در کشورهای غربی در حال یکی شدن هستند و مشترک تصمیم می گیرند و گروهی و جمعی عمل می کنند، ذهنیت و رفتار فردگرایانۀ فعالین هزاره مانعِ بزرگی بر سر راهِ وصل شدن آنها با مجامع میزبان بوده که سبب کندی رشد آنها در عرصه های مختلف گردیده است.
۲ – پرداختن به کارهای غیر عملی
تجربه نشان می دهد که هزاره های خارج نشین هر اقدامی که در کارهای اجتماعی و سیاسی کرده اند، جنبه های عملی بودن کار شان را در نظر نگرفته اند. من باب مثال نهاد های زیادی را تاسیس کرده اند و تیم های زیادی را به وجود آورده اند؛ اما خطوط کاری شان را در این نهادها طوری تنظیم کرده اند که در تناسب با زندگی روزمرۀ شان غیر واقع بینانه بوده است. از آنجائی که انتخاب روش کاری در این نهادها ناسنجیده و غیر واقع بینانه بوده، نهادها خیلی زود با شکست مواجه شده و در نتیجه بازدهی ای جز نا اُمیدی و دلسردی برای موسسان و فعالین خود نداشته است. تجارب نشان می دهد که تنها چیزی که می تواند ضامن بقای یک نهاد و یک حرکت جمعی یا حتی حرکت فردی باشد، عملی بودن آن حرکت است. دلیل دوم این شکست های پی در پی در نظر نگرفتن شرایط زمانی، مکانی و اقتصادی بوده است که هیچ وقت به دقت سنجیده نشده است. هزاره ها در کشورهایی زندگی می کنند که هر کدام از خود قوانین و معیارهای خاصی برای اینگونه فعالیت ها دارند. این مردم اگر بخواهند فعالیت های شان موثر باشند و به موانع بر نخورند، باید بخاطر بسپارند که نمی توانند قشر جدا بافته در درون جامعه ای باشند که از خود استانداردها و نورم های خاص، تعریف شده و مشخصی در ارتباط به اینگونه فعالیت ها دارند.
۳ – بیگانگی دو نسل
نکته دیگری که در عدم موفقیت هزاره های خارج نقش عمده داشته، بیگانگی دو نسل بوده است. بیگانگی ای نسل اول با نسل دوم و یا برعکس آن. بدین مفهوم که یک فاصله چشمگیر و یک دیوار ضخیم بین نسل نو و والدین شان وجود دارد. اکثریت فعالین امروزی هزاره ها، میان سال های ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ میلادی وارد کشورهای اروپائی و آسترالیا گردیده اند. در آن زمان اکثریت این مجموعه یا شاید زن و فرزندی نداشتند یا هم فرزندان شان کودکان شیرخوار بودند. امروز اون کودکان شیرخوار بزرگ شده اند. اکثریت آنها دارای رشته های تحصیلی در سطوح مختلف هستند در حالکیه والدین آنها، آنها را هنوز «کودکان شیرخوار» سالهای قبل تصور می کنند و فکر می کنند فرزندان شان هنوز همان کودکان دیروز هستند که نه چیزی را می فهمند و نه کاری را می توانند انجام دهند. والدین چون نتوانسته اند این فاصله را ببینند، جامعه خود را با داشتن ده ها فوق لیسانس و صدها لیسانس در خانه های شان، هنوز یک جامعه ناتوان تصور می کنند. منباب مثال وقتی خود شان احتمالن نمیتوانند ایمیل بنویسند و یا با مقامات دولتی و سیاستمداران کشورهای میزبان تماس های ایمیلی، تلفنی و حضوری برقرار کنند و به زبان آنها صحبت کنند، فکر می کنند کسی در جامعه شان وجود ندارد که توانایی چنین کارهایی را داشته باشد. از این رو وقتی هزاره ها در افغانستان و پاکستان کشته می شوند، هزاره های خارج نشین جمع می شوند روبروی پارلمان ها و مراکزِ نهادهای سازمان ملل که دروازه های شان باز هستند، تظاهرات می کنند و ساعت ها به زبان فارسی سخنرانی می کنند. بعد از ساعت ها سخنرانی، هیچ کسی در کشورهای میزبان نمی فهمد که مشکل این تظاهر کنندگان چه بود و چرا تظاهرات کردند. این در حالی است که در خانه اکثریت این تظاهرات کنندگان حداقل یک انسان وجود دارد که تمام نورم ها و فورمهای مسایل اجتماعی و سیاسی را در کشورهای غربی می دانند و با آن آشناه هستند. تنها چیزی را که نمی دانند، مشکلاتی است که والدین شان بر اساس آن تظاهرات می کنند. البته تظاهرات یکی از زبان های گویای سیاسی در زندگی سیاسی است اما این تظاهرات از خود معیارهایی دارد که اگر رعایت نشود، نتیجه منفی می دهد. منباب مثال: تظاهرات زمانی نوبتش می رسد که تمام راه ها و دروازه ها به روی انسان بسته شده باشند. تظاهرات جلوی یک پارلمان یا دفتری که دروازه هایش باز است، نتیجه عکس می دهد.
چه باید کرد و چه روشِ کاری برای هزاره های غرب موثر و عملی است؟
ایجاد یک ماشین مطبوعات سه بعدی
عملی ترین کار برای هزاره های خارج نشین ایجاد یک سنگر قدرتمند مطبوعاتی است. هزاره ها هم توان تحمل هزینه آن را دارند و هم نیروی کاری اش را. با ایجاد این ماشین مطبوعاتی می توانند برای دولت های غربی که اگر سیاست گذاری های شان در افغانستان به ضرر هزاره ها باشند، یادآوری کنند که تصمیم شان به ضرر هزاره هاست و باید تغییر کند یا معتدل گردد. اگر حرف های شان شنیده نمی شود، می توانند خود را بصورت سنگِ سرِ راه شان قرار دهند و برای شان مزاحمت ایجاد کنند. اگر از این راه هم نتوانستند به نتیجه ای برسند، می توانند تلاش کنند تا دولت ها را پیش ملتهایشان رسوا کنند و از تصمیمات مضر آنها در جامعۀ خود شان حرف بزنند و میان دولت و ملت درز ایجاد کنند. اگر هزاره ها بتوانند در این کار اندکی موفق شوند، دولت ها و سیاستمداران غربی بعد از مدتی خود سراغ آنها را میگیرند و آن وقت برای بستن دهان این قشر، ناگزیر میگردند به یک سلسله خواستهای شان پاسخ مثبت دهند. اگر هزاره های خارج با ایجاد این ماشین مطبوعاتی بتوانند به چنین موقعیتی دست یابند، بدون شک روزنه اُمیدی را به روی مردم خود در داخل و خارج باز می کنند. این امیدواری مردم را بصورت خودکار متحد و منسجم می کند. وقتی نا امیدی مردم را خیلی سریع از هم دور می کند و اتحاد مردمی را در هم می شکند امیدواری به همان سرعت می تواند مردم را دوباره متحد و بسیج کند.
شبکه سازی درونی و بیرونی
ایجاد چنین سنگر مطبوعاتی خود به خود افراد دخیل را ناگزیر می کند تا با تمام آنهایی که در بخشی بخصوصی توانایی دارند، تماس برقرار کنند. این تماس ها رفته رفته منجر به شکل گیری یک شبکه موثر می گردد. شکل گیری چنین شبکه ای نه تنها چرخش این ماشین مطبوعاتی را تضمین می کند که تحصیل کرده ها را به هم وصل می کند تا بین خود روی موضوعات گوناگون سیاسی، اجتماعی و اقتصادی تبادل نظر کنند. این شبکه سازی رفته رفته بایستی که توسعه پیدا کند تا مردمان دیگری را نیز شامل گردد. مردمانی چون سیاست مداران بازنشسته، نویسندگان معروف جهان، پروفسوران، تاجران موفق و خلاصه هر انسانی را که بگونه ای در اجتماع خود تاثیرگذار است.
معمولا بین دولت و ملت در یک کشور دو دیدگاه وجود دارد. از زاویهای که دولت به مسائل سیاسی بیرون از مرز های کشور خود نگاه می کند، ملت از آن زاویه نگاه نمی کند. این دو دیدگاه معمولن متفاوت هستند. وقتی سیاستمداران در یک دولت سیاست خارجی خود را تنظیم می کنند، مسائلی مانند حقوق بشر و تمام آنچه مربوط به عواطف انسانی می شوند را آنچنان که لازم است در نظر نمی گیرند و فقط روی منافع خود متمرکز شده و برای رسیدن به آن تلاش می کنند تا از هر موانعی عبور کنند حتی اگر حیات انسان های زیادی را با خطر مواجه کنند و یا سبب نابودی فیزیکی آنها شوند. اما مردم و ملت با اینگونه سیاست ها مخالفند و اگر متوجه شوند که دولت شان در کدام کشور خارج برنامه های دارد که ممکن است منجر به کشته شدن قشری از مردم شود، عکس العمل شدیدی نشان می دهند و علیه سیاست های دولت شان فعال می گردند.
سیاسی سازی نسل جدید
مهم ترین بخش فعالیت های هزاره های خارج پروسه «سیاسی سازی» یک نسل نو است. هزاره ها باید تلاش کنند تا نسلِ جدید را طوری تربیت کرده و جهت دهند که افراد در آن بیشتر از هرچیزی عاشق قدرت باشند و به سیاست و قدرت فکر کنند و اینکه چگونه می توانند انسان های تصمیم گیرنده در اجتماع باشند. این یعنی هزارهها باید بتوانند تا سال ۲۰۴۰ میلادی صدها انسان تحصیلکرده و با درایت را از طریق احزاب سیاسی وارد پارلمان های کشورهای اروپایی، آمریکا و آسترالیا کنند. اگر هزارهها از این فرصتِ خوب و طلایی که از مهاجرت برای شان پیش آمده استفاده کنند و در بیست یا سی سال آینده یک تعداد چشمگیر را در کشورهای غربی به عنوان سیاستمداران مجرب وارد پارلمان های این کشورها بکنند، دیگر هیچ تصمیمی در مورد افغانستان نمی تواند تهی از خواست آنها باشد.
این پروسه سیاسی سازی «سرمایه گذاری سیاسی» می تواند راه اصلی نجات هزارهها از کشته شدن استراتژیک در افغانستان باشد. به تعبیر دیگر؛ این سرمایه گذاری سیاسی می تواند راه اصلی نابود کردن «انگیزه هزاره ستیزی و هزاره کشی» در این کشور باشد. وقتی هزاره ها به یک نیروی متحرک سیاستگر تبدیل شوند، دیگر قتل یک هزاره میتواند بهای سنگینی برای قاتلش داشته باشد. بهائی که اصلا قابل پیش بینی نباشد و آن وقت فرقی نمی کند قاتل و مدیر برنامه قتل چه کسی باشد.
هزارهها در این مسیر موفق می شوند یا نمی شوند کسی نمی داند. اما اگر این مردم، مردمِ دوراندیشی باشند و بتوانند متحد، منسجم، سنجیده، هدفمند و استراتژیک عمل کنند، آهسته و پیوسته پیش بروند، بدون شک می توانند به اهداف شان برسند. راز موفقیت یک قوم در زندگی سیاسی دوراندیشی شان است. زندگی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی شبیه درختی است که ثمر درخت این نسل را نسل بعدی می گیرد. هر آغازی در ابتدا شاید آغازِ مسخره ای به نظر برسد، اما هر آنچه انسان در پیرامون خود میبیند، روزی چنین آغازِی داشته است. خواستن توانستن است و هزارهها هم اگر بخواهند می توانند.
شبکه تحلیلگران بلاق با چنین درکی از اوضاع، مصمم است تا آنجایی که ممکن است از رفتار غیر عادلانه و غیر مسئولانه مدیران افغانستان، حامیان و مشاورین آنها چه در داخل و چه در خارج از کشور پرده بردارد، سخن بگوید و در مسیر اصلاح آن قدم بردارد؛ و در صورت امکان، از آنها بخواهد تا رفتارِ غیر مسئولانه نسبت به سرنوشت اقوام در افغانستان نداشته باشند.
شبکه تحلیلگران بلاق همچنان مصمم است بستری باشد برای فعالیت نسلِ جدید، مخصوصا آنهائی که در بیرون از افغانستان به دنیا آمده و بزرگ شده اند، تا دور هم جمع شده و با انگیزه عدالت، انصاف و استانداردهای زندگی اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی را در افغانستانِ فردا بازسازی کنند و تمام آنچه که تا امروز در این کشور نبوده یا کم رنگ بوده را، مجددا بسازند و احیا کنند.
سلام ، مقاله عالی بود .امیدوارم هر چه زود تر از دست تیکه داران قومی بی خرد و بی ایمان خلاص شویم . یکی از مشکلات اساسی ما هزاره ها در افغانستان این است ، از بی کسی رنج می ببریم و این خلا باید هر چه زود تر پر شود و ما باید یک رهبر کاریزماتیک داشته باشیم مانند شهید مزاری.
دوست گرامی منتظیر مقاله های بعدی شما هستیم .
بی نهایت خوبش بود. خوبیاش بخاطری واقعیبینانه بودنش است. این را باید زبانی حفظ کرد. تشکر بسیار زیاد.
من در یک گروهی متشکل از قوما از سراسر جهان عضو استم. حداکثرش جوان استند و بسیار پر انرژی.
بعد از حمله در زایشگاه، نهاد های آغاز به پول جم کردن کردند. نهاد های که برای ما نامش نا آشنا است و این سبب شد که گروهِ ما به فکری ساخت( بنیاد برای کمک) شدند. چند روز پیش یک از دوستان در بابت بنیادِ که داود سرخوش شاید در آینده پایه گزاری کند، گفت. حدسم این است که شما از این طلاع دارید یا اگر ندارید شما چی نظر دارید در این بابت؟
شخصن نظرم این است. اگر این اتفاق نیک بیفتد، این یک ترنیگ پواینت خواهد بود برای سرنوشت هزاره ها.
بولاق را از این به بعد بیشتر تعقیب میکنم و با دوستان خود هم حتمن به اشتراک میگزارم.
بعض هم یک دنیا تشکر ❤
مشکلات و چالش ها به طوری کلی و واقع بینانه و راحل های خوبی برای آینده بیان و گفته شده و اما تا زمانی که ما موفق به تطبیق و چنین پلان ها شویم به نظر من تنظیم گروه نظامی به نام جبهه مقاومت و یا محاظفت از هزاره ها تشکیل و مورد حمایت قرار گیرد که عسک العمل در مقابل هر عملی هزاره ستیزی هزاره کشی باشد.
تا که ایجاد ترس و به خطر انداختن منافع طرف ایجاد نکنی و ایجاد نتوانی اهمیت داده نمیشوی و هر خواستی و کاری سرت تحمل میکند و به خواسته ها و حق و حقوق ات هم اهمیت نمیدهند
این برنامه شروع یک کار بسیار خوبی است من در المان هستم دوست دارم باشما در تماس باشم