زمانی که زینب وارد خانه میشود، همهی فرزندانش را میبیند به جز دخترش که برای تداوی فرزند مریضاش به کابل رفته و یک پسرش که دیریست برای گذراندن یک زندگی عاری از خشونت و جنگ به دیار غربت پناهنده شده است. پسر بزرگ زینب همراه با خانم و فرزندش نیز آمده بودند، رفتار همه اعضای خانواده بسیار عجیب به نظر میرسید، طوری که گویا رازی را از زینب مخفی میدارند او از زمان ورود به خانه و هنگام آشپزی کردن و شستن ظرفها متوجه این موضوع شده بود، که همهگی رفتار عجیبی دارند او با خود کلنجار میرفت و زیر لب زمزمه میکرد که چه اتفاقی افتاده که فرزندانم عجیب رفتار میکنند و به طرف آنها مینگریست در همین گیر و دار بود که محمدرضا از او خواست تا به آشپزخانه بیاید، او مادر را به بهانهای برای مدتی در آنجا نگه داشت تا فرصتی ایجاد کند برای سایر فرزندان تا آمادگی لازم را بگیرند. مادر به پسرش گفت: محمد رضا آیا اتفاقی افتاده که همهی شما عجیب رفتار میکنید؟ محمدرضا با عشق به چشمان مضطرب مادر نگاهی انداخت ولی حرفی نزد، این رفتار او مادر را نگرانتر کرد. هر دو با هم به سمت اتاقی که همه اعضای خانواده در آن جمع بودند حرکت کردند مادر در را باز کرد و با دیدن آن صحنه هیجان زده شد، حرفی برای گفتن نداشت در دلش خوشحالی بزرگی مملو از عشق موج میزد که قلبش را متلاطم ساخته بود. او فرزند بزرگش را با کیک کوچکی در دست دید که حاوی و حامل عشق بزرگی نسبت به مادر از طرف فرزندانش بود که روی کیک نوشته شده بود “روز مادر مبارک”. مادر است دیگر، خوشیها را برای فرزندانش میخواهد، ذهنش درگیر غیابت دو فرزند دیگرش بود با خود میگفت؛ کاش آن دو نیز در اینجا بودند که با صدای محمد رضا به حال آمد که میگوید: “مادرجان به چی فکر میکنی؟ شمعها را فوت کن که همه منتظریم!” با فوت کردن شمعها توسط مادر فضای خانه مملو از شادی و سر و صدا میشود، همه با هم و یک صدا روز مادر را تبریک میگویند. محمد رضا موسیقی را روشن میکند و عروس زینب چای و کیک را به همه تقسیم میکند، کیک به اندازهای کوچک است که بیشتر از یک لقمه به کسی نمیرسد اما چنان شادی و خوشحالی ای را با خود به خانه آورده که همه را سرحال نگه داشته است.
گاهی با هم بودن ها به اندازهای با عشق و صداقت توأم است که هیچ کمبودی احساس نمیشود، همه اعضای خانواده هدایای کوچکی را که برای مادر گرفته بودند تقدیم کردند و بار دیگر روز مادر را تبریک گفتند، اما در این میان محمدرضا از نخریدن هدیهای برای مادر به دلیل نداشتن پول بسیار شرمنده و ناراحت بود اما نزد مادر رفت، او از شدت خجالت و بیحواسی چای مادر را چپه کرد؛ همه به او خندیدند اما در این میان مادر با محبت تام و عشقی خاص گفت: “خیره باچه مه روشنی یه روشنی”. محمدرضا دستان مادر را بوسید و ناگهان در ذهناش مفکوره خطور کرد، او به یاد آورد که مادرش دیرزمانیست که عشق رفتن به کربلا را در اربعین حسینی به دل میپروراند؛ محمدرضا گفت:” من در این روز مادر به مادر عزیزم در حضور شما تعهد میکنم که اربعین سال آینده او را به کربلا بفرستم”، مادر خوشحال میشود و لبخندی میزند و میگوید: “پسرم نیازی نیست، سلامتی شما برای من همه چیز است” اما محمدرضا میگوید: “نخیر مادر جان من تصمیم خودم را گرفتهام، حتما تو را به کربلا میفرستم”. او تأکید کرد که برای اینکه این موضوع را فراموش نکند، مکتوب میکند او در ورقی تعهد خود را نوشت و امضا کرد، شست مادر را در ورق گرفت و امضای اعضای خانواده را به حیث شاهد در آن درج نمود. محمدرضا در روز مادر به مادر وعدهای سپرد که فقط برای تحقق آن نیاز به زمان داشت، زمانی که شاید به محمدرضا داده نشود.
پس از آن جشن کوچک خانوادهگی، زندگی رو به دشواری میرفت. خانوادهی زینب کمتر خوشحال بودند، مشکلات اقتصادی روز به روز پررنگتر میشد. در یک روز گرم تابستانی زینب به محمدرضا زنگ زد و از او خواست که زودتر به خانه بیاید که شب برای ختم قرآن دعوت هستند. هوا کم کم تاریک میشود اما از محمدرضا خبری نیست، مادر به این فکر است که پسرش بدون توجه به حرف او دیر کرده است. در همین فکر بود که تلفناش زنگ خورد، اسحاق پسربزرگش بود، او سراسیمه بدون احوال پرسی از مادر پرسید: “محمدرضا خانه است؟ آیا آمده است یا خیر؟ تلفناش خاموش است” مادر گفت: “نخیر نیامده، چی شده؟ آیا اتفاقی افتاده؟” اسحاق با سراسیمهگی بدون تأمل به وضعیت مادر گفت: “در ایستگاه انفجار شده است”. اسحاق پس از ده دقیقه نزد مادر آمد و هر دو سوار موتور به شفاخانهی ابوعلی سینای بلخی رفتند. آنها به شفاخانه میرسند با صحنهای روبه رو میشوند که جلوهای از قصههای برزخ است، مادری دنبال پسرش میگردد، پدری دنبال دخترش، زنی دنبال شوهرش و برادری دنبال خواهرش؛ صحنهای چنان دلخراش که نیازمند همدیگری و همدلی است؛ لیکن طالبان حاضر در شفاخانه از خانواده مجروحین و قربانیان با ضرب شلاق و مشت و لگد دلجویی میکنند، صحنهای که دل هر انسانی را به درد میآورد. زینب میخواهد وارد شفاخانه شود که با خشونت طالبان روبه رو میشود اما او یک مادر است، مادری که به دنبال فرزندش میگردد و هیچ کس و هیچ چیزی جلو دارش شده نمیتواند او به دنبال پسرش است او نه از شلاق طالب میترسد و نه از تفنگ طالب، او فقط میخواهد پسرش را بیابد و در آغوش بکشد. او سر و صدا راه میاندازد و وارد شفاخانه میشود، داکتران با دیدن وضعیت زینب از او میپرسند: “مادر دنبال چه کسی هستی؟ اسمش چیست؟ به ما بگو اگر زخمی باشد لیست را میبینیم و برایتان اطلاع میدهیم” زینب با نفس های به شمارش افتاده میگوید: “دنبال پسرم هستم، دنبال توتهی جیگرم. اسمش محمدرضا است. لطفا ببینید” داکتران در لیست اسم محمدرضا قاسمی را پیدا نمیتوانند. با همدیگر به آرامی میگویند اسمش بین مجروحین نیست، شاید بین شهدا باشد. زینب با شنیدن این جمله بیهوش میشود. زمانی که به هوش میآید به اسحاق میگوید برو بین شهدا را ببین، اسحاق پس از دقایقی با یک دوست محمدرضا بر میگردد و به مادر میگوید: “همسایه دکان محمدرضا را دیدم، او گفت که آنها با دوستان خود به ولسوالی بلخ رفتهاند و فردا بر میگردند. بیا به خانه برویم” زینب با شنیدن این جمله نفس راحتی میکشد و با سبکی و آرامش خاصی که گویا آرامشی قبل از طوفان است سبکبال و خوشحال به خانه بر میگردد. اسحاق هم به خانه میرود و به مادر میگوید که محمدرضا فردا صبح زود خانه می آید، من باید نزد همسر و فرزندم بروم آنها زیاد ترسیدهاند. زینب با سبکی و راحتی توأم با اضطراب شب را به صبح میرساند. صبح نماز میخواند و فرزندانش را بیدار میکند و خودش به آشپزخانه میرود تا صبحانه آماده کند. اما دلش انگار خالی است و احساس میکند چیزی گم کرده است، اما دلش به یاد حرفهای اسحاق خوش است و منتظر است تا محمدرضا بیاید و صبحانه را یکجا نوش جان کنند، او از وهمی که در شفاخانه تجربه کرده هنوز نگران است و میخواهد محمدرضا را سخت در آغوش بفشارد و بوسه بارانش کند و خدا را بار بار سپاس گزار باشد برای نجات جان او. زینب در همین فکرهاست که ناگهان دروازه حویلی به صدا در میآید با خوشحالی به سمت در میدود که محمدرضا را در آغوش بکشد، اما اسحاق پشت دروازه است با رنگی پریده و چهرهای مضطرب، میگوید: “مادر بیا محمدرضا آمده است” زینب نگاهی به پشت سر اسحاق به کوچه میاندازد که همهی مردم کوچه دور یک آمبولانس جمع اند، زینب مات و مبهوت به هر طرف نگاهی میاندازد که ناگهان بغض گلوی اسحاق میترکد و مادر را در آغوش میفشارد و میگوید: “محمدرضا را از ما گرفتند”. جنون وصف ناپذیری به مادر حمله ور میشود، زینب بی اختیار و بی پروا به سمت تابوتی میدود که توسط مردان همسایه در حال حرکت به سوی مسجد است و فریاد میزند او محمدرضا نیست، باید با چشمانم ببینم تا باور کنم. اما کسی جرأت ندارد محمد رضا را به مادرش نشان دهد، مادر است که فریاد میزند و میخواهد پسر را ببیند و برای بار آخر او را ببوسد و در آغوش بگیرد. پس از تضرع زیادِ زینب، مردان تابوت را به زمین ماندند و زینب؛ ای کاش اصرار بر دیدن پسر نمیکرد؛ دیداری که تا ابد و یک روز داغی است بر دل زینب. کفن را کنار زدند، محمدرضا خوابیده بود اما نه چشمانی که مادر به سویش بنگرد، نه صورتی که ببوسد و نه دستانی که لمس کند محمد رضا به صورت کامل سوخته بود او در آتش نفرت افراطیونی سوخته بود که برای رسیدن به بهشت خیالی خوشان انسان میکشتند و انسانیت دفن میکردند.
هفته ها سپری میشد اما نه به آسانی، هر لحظه و هر ثانیه برای زینب مملو بود از درد و سوختن، او در گوشهی خانه نشسته و به کفش و لباس محمدرضا چشم دوخته و اشک میریزد و با خود زیر لب زمزمه میکند “وعده خلاف، به وعده ات عمل نکردی. اربعین نزدیک است بیا و مرا به کربلا ببر…” اسحاق به خانه میآید و وضعیت بد مادر را میبیند و به خواهران کوچکاش میگوید، مواظب مادرتان باشید او روزهای سختی را سپری میکند، شهادت محمدرضا برای او کوله باری از رنج و مرض به جا گذاشته است، داکتر گفته است که او فشار خون بالا دارد، چربی جیگر دارد و قلبش ضعیف شده است. متأسفانه کیسه صفرای او نیز سنگ دارد که باید به زودترین فرصت عملیات شود، کاش محمدرضا میبود من قرض های زیادی برای پرداخت دارم و توان پرداخت هزینه عمل مادر را ندارم. لطفا مواظب او باشید…
عکس از: لیلا فکوری
0 Comments