سیاه‌ترین روزهای عمرم

نویسنده: لطیف رضایی

منتشر شده آوریل 8, 2022 میلادی

من در یکی از روستاهای دور افتاده‌ مناطق مرکزی بزرگ شده‌ام، با محرومیت و سختی‌های زندگی به خوبی خو گرفتم. نوزده سالم بودم که برای ادامه‌ تحصیل به کابل آمدم. آرزو‌های بزرگی در سر داشتم که جز راه تحصیل و آموختن، دست یافتن به آن‌ها برایم میسر نبود و برای ادامه تحصیل به ناچار باید از تمام دل‌بستگی‌هایی که با آن‌ها بزرگ شده بودم، فرسنگ‌ها دور می‌شدم، اما عشق تحصیل در من چنان نیرومند بود که به خوبی ‌می‌توانستم از پس غم فراق برآیم و روستا برایم به مثابه‌ی برکه‌ کوچکی بود که آب در آن می‌گندید، و برای احتراز از گندیدن بایستی جاری شد و به سمت دریاچه یا دریا رفت. این‌گونه شد که راهی کابل شدم. هنگامی که به کابل رسیدم آن تصویری که در ذهن خود از شهر داشتم، با آن چه که حالا می‌بینم، برایم قابل باور نبود. برای اولین‌بار که از دور، شهر کابل را دیدم حس بدی به من دست داد، انگار کابل جایی از دنیا است، نقطه‌ای از این جهان که افق آن از دور غبارآلود و تاریک است که بیان‌گر افق و آینده تاریک و مبهم ساکنان این شهردهشتناک است. آن لایه‌ای که در آسمان شهر دیده می‌شد، هم‌چون سرنوشت سیاه که بر مردم این شهردهشتناک حاکم است، بر فضای کابل حاکم بود که برایم به مثابه‌ تیره‌بختی و سیه روزی ساکنان این شهر می‌نمود. در هنگام ورد به کابل غمی عجیب برمن شتافتن گرفت، انگار در اعماق وجودم روزهای‌ سیاهی که قرار بود در این شهر تجربه کنم، حس کرده بودم.

بعد از چند روز اقامت در کابل، صبح روز ۲۴ اسد سال ۱۳۹۷ به مرکز آموزشی موعود که از جمله موفق‌ترین و نام‌دار‌ترین کورس‌های کابل بود، برای ثبت‌نام آمادگی کانکور مراجعه کردم. زمانی که به آن‌جا رسیدم، دیدم که به شدت شلوغ است، تا به حال به یک‌بارگی آن میزان از جمعیت را ندیده بودم و که برای فرا گرفتن دانش در یک مکان تجمع کنند، برایم جالب و غیر قابل باور می‌آمد. حدود نیم ساعت در صف ثبت‌نام منتظر بودم تا نوبت به من رسید، ثبت‌نام کردم و دوباره به خانه برگشتم. بعدازظهر حوالی ساعت ۲، قلم و کاغذ گرفتم، به هدف رفتن به صنف درسی، خانه را ترک گفتم. اولین روز درسی من بود، زودتر خود را به کورس رساندم تا جای مناسبی دست‌وپا کنم، با وجود آن‌هم صنف پُر شده بود و در آخر صنف به سختی جایی برای نشستن پیدا کردم، شاگردان که دیرتر رسیده بودند، تعدادشان سر پا ایستادند و تعدادی هم برای ایستادن جای نداشتند ، مدریت کورس آن‌ها را برای تبدیل به تایم‌های دیگر آمادگی کانکور به اداره کورس خواست. بعد از حل آن جنجال‌ها، استاد ریاضی داخل صنف شد و بعد از گپ‌وگفت کوتاه درس‌ را شروع کرد، در آن لحظه بود که فهمیدم صنفی که در آن ثبت‌نام کرده بودم، چند روزی می‌شود درس‌هایش شروع شده است. یک ساعت کامل ریاضی (حساب) خواندیم، آن یک ساعت برایم خیلی زود سپری شد، تمام توجه‌ام به استاد و درس بود، مصروف نوت گرفتن بودم. تمام صنف با شور و علاقه‌ی خاص به استاد گوش سپرده بودند. هنگامی که وقت ریاضی ما به پایان رسید، استاد برای ۱۵ دقیقه وقفه اعلان کرد و برای ما گفت، تا آمدن استاد فیزیک بی‌نظمی نکنیم و بعد رفت. تعدادی از شاگردان برای رفع خستگی بیرون شدند و تعدادی هم در داخل ماندند، من هم از جمله‌‌ی کسانی بودم که بیرون نرفتم، مصروف مرتب کردن نوت‌های استاد بودم، با رفتن استاد صنف حسابی شلوغ شده بود، دختران و پسران با هم می‌گفتند، می‌خندیدند و شاد بودند، من در آن‌جا چون دوست و آشنایی نداشتم، به تنهایی، خود را با کتاب و درس‌هایی که خوانده بودیم مصروف کرده بودم که ناگهان صدای نعره تکبیر(الله و اکبر) را شنیدم، تا سر بلند کردم دیدم همه چیز به هوا رفت، من نیز به زمین افتادم، بعداز چند ثانیه بلند شدم، همه‌جا را دود گرفته بود، دوروبرم پر بود از خون‌، گوشت و تکه‌هایی از وجود هم‌صنفی‌هایم که  به زمین افتاده‌ بود. متوجه شدم لباس‌هایم خونین است و بعضی قسمت‌هایش هم سوخته، اما زخمی نشده‌ام. حسابی ترسیده بودم و پا به فرار گذاشتم، به‌سختی خود را از صنف و کورس بیرون کشیدم، انبوهی از شاگردان دختر و پسر مثل من در حال فرار کردن بودند، دختران از شدت ترس ضعف کرده به زمین می‌افتادند و با کمک دوستان دوباره بلند می‌شدند تا زودتر از محل دور شوند. تعدادی اما برعکس با تمام توان کوشش می‌کردند خود را به محل حادثه برسانند. زمانی که به سرک عمومی دشت برچی رسیدم، آن‌جا هم همه چیز به هم‌ریخته بود؛ هر فرد سراسیمه به سویی می‌دوید، من با تعداد زیادی از شاگردان که جان سالم به‌دربرده بودیم در حال فرار بودیم، تعداد مردان جوان به طرف کورس می‌دویدند و اشک می‌ریختند! آه چه درد آور است دیدن اشک جوانان مغرور! با دیدن چهره‌های غمگین مردان جوان من هم اشک ریختم. تا جایی که یادم می‌آید سال‌ها بود که هیچ اتفاقی باعث نشده بود من اشک بریزم، اما این اتفاق مرا از ریشه ویران کرده بود و به شدت ترسیده بودم. من در مناطق مرکزی بزرگ شده‌ام که حداقل در طی دو دهه امنیت خوبی بر آن‌جا حاکم بود و من غافل از این‌که هزاره‌ام و هزاره بودن به معنی نا ‌امن بودن است، با درک این‌ مسأله و واقعیت تلخی که داشتم تجربه می‌کردم از بن فرو ریختم و از آن پس دنیا برایم تغییر کرد. دیگر آن پسر خوشحال و سرمست نبودم و نتوانستم باشم. از آن روز، انسان جدیدی در من به وجود آمد و شروع به رشد کردن کرد؛ انسانی عقده‌ای، عصبی، انسانی شکاک نسبت به دین، نسبت به کلمه‌ اسلام و کلمه‌ الله و اکبر، نسبت به انسانیت و…

0 Comments

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.