کابل؛ خفقان، زندگی و غم نان …

نویسنده: لیلا فکوری

منتشر شده آوریل 12, 2022 میلادی

نشسته‌ام و به آنچه اتفاق افتاده فکر می‌کنم، به آنچه در یک چشم برهم زدن بر کابل آمده است. شقیقه‌های آدم درد می‌گیرد، قامت قد آدم فراتر از پنجره‌ اتاق نمی‌رود، پنجره ای که بین  تو وکابل مرزی به بلندی چندین سال کشیده است. تا همین چند ماه قبل پشت پنجره، قلب زندگی می تپید و پنجره را که باز می کردیم کابل را می‌دیدم. کابل نام دیگر آروزهای فراوان، امید و فضایی بود که در آن زندگی کردن تا حدی آنطور که می خواستیم امکان پذیر بود. کابل پس از سال ۲۰۰۱ به قلب تپنده افغانستان تبدیل شده بود. شهری برای همه. همه شیدایی کابل بودند چون در طی این سالها، کابل شهر کار، نان، فقر و امید شده بود. کابل از تاریکی جنگ قد بلند کرده بود و گرد و خاک خودش را تکان میداد. از پس ساختمان های بلندش آفتاب امید در حال طلوع بود. شهری که برای زندگی همه، جا داشت.

در  دو دهه اخیر، شهروندان کابل درکنار سیر کردن شکم‌های شان، دغدغه مسایل اجتماعی و فرهنگی را نیز داشتند. دروازه های مارکیت کار برای زن ومرد باز شد. پول های هنگفتی بر جیب های ادمهای این شهر ریخت، سفره کسانی که به رانت و فساد دست داشتند بزرگ و رنگین شد و دسترخوان اکثریت فقیر و کوچک تر. اما همچنان کابل نه تنها پایتخت کشور بود/هست بلکه تبدیل شده بود به محل تقسیم نان هرچند که عادلانه نبود، نا برابری تنها برابری در این شهر بود. مردم در تلاش آمدن از حومه‌های کشور به کابل بودند. تعدادی آمدند، سقفی ساختند و مشغولیتی یافتند. با وجود ناامنی‌های بسیار اما کابل اندک فضایی برای نفس کشیدن داشت و روز بیگاه می‌شد و ساکنین شهر شب‍‌ها با خاموش کردن  چراغ‌ها به خواب می‌رفتند و صبح‌ها، گاهی با صدای برف وباران، گاهی با اشعه های طلایی آفتاب و گاهی با صدای بلند آیسکریم فروش و مرد فلزکار به ادامه زندگی می‌شتافتند. شکایت‌ها و ناامیدی ها بسیار بود و اما سقفی برای برگشت به خانه وجود داشت.

در کندز جنگ میشد، در تخار زمین لرزه می‌شد، در پروان سیلاب می آمد، در مزار بچه‌ها ربوده می‌شدند، در نیمروز مواد مخدر به فروش می‌رسید، کسانی بودند که از این روزگار تلخ پا به فرار میگذاشتند و کابل برای شان خانه امن بود ولو که در زیر خیمه­ای در پارک شهر نو میخوابیدند. کابل دختران و پسران جوان مهربان بسیار داشت، برای همکاری دست و پا میزدند و لباس و غذای شب برای بیجا شدگان تهیه میکردند. پل سرخ کابل، عصر ها شاهد تجمعات جوانان با جوره هایشان در کافه ها بود. گاهی در سرک ها گداها هم از دیدن این مجموعه­ها لذت میبردند و میخندیدند. شهرنو در روز عاشقان، عید و نوروز، رنگ سرخ و نارنجی داشت؛ رهگذری را به زندگی امیدوار و دل اش را پر از شوق و هیاهو برای جنگیدن با زندگی میکرد. اینها دل خوشی کوچکی نبودند. مردم گل های تازه میخریدند تا پس از خستگی کار به آنها نگاه و دل تازه کنند، صبح ها جاده ها و پیاده رو ها پر بود از جوانان اعم از دختر و پسر برای ورزش صبح گاهی. آدمها امید داشتند و ادامه میدادند در میان مین ها. کابل خانه بود، هرگوشه ای از دنیا میرفتیم اما دل مان برای کابل تنگ میشد. کابل شهری نبود که احساس تنهایی و دیقی میکردیم، شهر خفقان نبود و غم زندگی اندکی قابل تحمل بود.

هفت ماه گذشت، هفت ماه وحشتناک. نان از کابل رفت، زندگی لباس رنگی اش را تغیر داد، رنگ خاکستری و سیاهی بر تن کابل نشست. و اینجا کسی جز غم نان چیزی ندارد اکنون. در این روزها چراغ‌ها خاموش است یا روشن فرقی نمی‌کند، آفتاب طلوع می‌کند یا برف می‌بارد تغییری در چهره  کسی دیده نمی‌شود. تنها تکه­ای نان خشک است که می‌تواند پدری را بخنداند و فرزندی به آغوش پدر بپرد و مادری برای اولاد هایش لالایی بخواند. در کابل، تعدادی برای سیر کردن شکم شان دخترانشان را فروختند، گرده فروختند، ظروف خانه فروختند، لباس‌های کهنه فروختند. کسی برای خرید لباس نو پشت ویترین‌ و شیشه های مغازه ها نمی ایستد، موسیقی نمیشنود و کسی به فکر بامیان و بدخشان رفتن نیست، کسی برای کتاب خریدن به کتابخانه ها نمیرود، و کسی کتاب نمیخواند، قفسه های کتاب ها خاک گرفته است و روزنامه ها بر تار های نازک بوجی خشک شده است، فروشنده نمیخندد و غم نان چاشت بر جبین کابل عجین شده است. دروازه های کارگاه ها قفل خوردخ است، مردم از مریضی های بسیار کوچکی توان نفس کشیدن ندارند و مردن آدمها اینجا شبیه افتادن قطره آب از لیوان مردهای ثروتمند شده است.

رنگ سادگی پریده است حتا از حساب و کتاب اعداد یک دو و سه شبیه شمردن صف پیر مرد ها و پیر زن ها در پیش نانوایی ها. آغوش کابل برای نبود نان باز شده است و غم نان غم بزرگیست حتی بزرگتر از دست دادن پسر نوجوان در انفجار مین کنار جاده.

طالب نان خشک سر سفره ی مردم کابل را گرفته است. دیگر کسی به فکر از دست دادن نوجوانش درانفجار مین کنار جاده ها، مساجد ومکاتب نیست غم نان شب است که جان میگیرد و نفس بند می کند. جامعه فرو رفته در فقر و غم نان، دیگر دغدغه آزادی ندارد، دغدغه آموختن ندارد، دغدغه فرستادن دختران شان به مکتب ودانشگاه را ندارند و این خود بنیاد افراطیت، تحجر و عقب ماندگی را رقم میزند.

حالا که به شهر قدم میزنیم و عصر و صبح هوای متفاوتی ندارد، نمای وحشتناکی گرفته است گاهی حس میکنیم قرار است این بلند منزل ها بر روی سرت آوار شوند. ساده نیست، وطن، دوستان، زندگی و مهم تر از همه در این اتفاق کار را از دست دادیم. کار که نبود همه چیز بر میگردد به نقطه صفر. ما با کار امکان آزادی زندگی و سلیقه داشتیم. زندگی به طور وحشتناکی از دایره  معمولی خارج شده است. همه وحشت زده با روزهای دشوار سر می‌کنیم و نمی‌دانیم دقیقا یک دقیقه بعد چه چیزی منتظر ماست. کابل دومین بار است که در خط مقدم فروختن دختران قد بلند کرده است.

امروز طالب آمد، حکومت را به دست گرفت، اما چیز جدیدی برای مردم افغانستان نداشت و ندارد و مردم نیز هم. طالب آمد و نظام متزلزل گذشته را ادامه داد اما بدون هیچ. چیزی در کابل باقی نمانده که کسی برایش بجنگد. کابل در این ایام شاهد جنگیدن ادمها برای نان است و برای نمردن از گرسنگی. غم نان با هیچ غمی برابری نمی‌کند. غم زندگی، غم آزادی همان غم نان است که مردم به هر سو می‌بینند و می‌روند با زبان و چشمان شان غم نان را فریاد می‌زنند. مردم اینروزها در فکر ادمه جنگ  های قدیمیست و کابل را برای یکبار دیگر خوابیده زیر خروار های خاک تصور میکنند.

0 Comments

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.