فقر و نااُمّیدی(۴)

نویسنده: لطیف رضایی

منتشر شده می 29, 2022 میلادی

بعد از ماه‌ها رخصتی، روزی که درِ دانش‌گاه‌ها بر روی دانش‌جویان باز شد، قنبر با علاقه‌ی بسیار به سمت دانش‌گاه می‌رفت. در راه اما با شنیدن ماجرای زندگی درد‌ناک پیر مردی که در واقع قربانی سیاست حذف؛ به جرم هزاره بودن از رفتن به مکتب محروم و به سمت فقر کشانیده شده بود، ماجراهای دردناکِ را به یاد می‌آورد. یادش آمد در اولین روزی که پا به سنگ‌فرش‌های دانش‌گاه کابل گذاشت مجرم شناخته شده و مورد اهانت قرار گرفته بود. هویت قنبر برای او به مثابه‌ی جرمش بود. قنبر برای راه یافت به دانش‌گاه کابل روزهای دشواری را پشتِ سر گذاشته بود. در دوران آمادگی کانکور قنبر در آخرهای شهرک اُمّید سبز در محل فقیر نشینی زندگی می‌کرد. از آن‌جا تا به مرکز آموزشی موعود در پُلِ سرخ حدود دو ساعت و یا بیش‌تر پای پیاده راه بود که قنبر تقریباً یک‌سال در گرمای طاقت فرسای تابستان و سرمای جان‌سوز زمستان، هر روزه آن مسیر را پیاده، با شوق و علاقه‌ی بسیار طی می‌کرد. قنبر صبح‌ها که از خانه به طرف کورس حرکت می‌کرد تا نزدیکی‌های شام نمی‌توانست به خانه باز گردد. یک سالِ تمام نان چاشت نمی‌خورد تا بتواند کتاب‌های که در کورس تدریس می‌شد و دیگر کتاب‌های لازم را بخرد. قنبر دو سال تمام برای راه یافتن به دانش‌گاه کابل زحمت کشید، دو سال(صنف یازده و صنف دوازده) به‌جای رفتن به مکتب، آمادگی کانکور خواند. در آن دو سال مشکلات کشنده‌ی را تحمل کرد؛ فقر و تنگ‌دستی، نداشتن امکانات و انفجار که در صنف درسی و کشته شدن هم‌صنفی‌هایش. هیچ کدام آن‌ مشکلات نتوانست بود قنبر را از پا در بیاورد و مجبور به تسلیم شدن کند، چون قنبر به آینده و به زحمات که می‌کشید ایمان داشت و اُمّیدوار بود.

برخلاف تصور قنبر که فکر می‌کرد زمانی که روی سنگ‌فرش‌های دانش‌گاه قدم بگذارد در محل آکادمیک و در یک جمعی قرار می‌گیرد که فراتر از قوم، قبیله و منطقه فکر می‌کنند، در همان روز اول اما مورد اهانت قرار گرفت؛ استاد فلسفه او را به‌خاطر تعلق داشتن به قومِ خاص تهدید به کشیدن از دانش‌گاه کرد. در آخر سمستر اول همان استاد قنبر را تا چانس چهارم برد و آخر کامیاب کرد در صورتی که قنبر آن سمستر درس‌های دانش‌گاه را به خوبی خوانده بود، معیار اما درس و پارچه نبود بل‌که قومیت بود. قنبر اما با روحیه و جسارت که داشت بعد از آن ماجرا با استادان دانش‌گاه به خوبی مقابله می‌کرد. بعد از سمستر اول و با آشنا شدن با محیط دانش‌گاه کابل، نه‌تنها نگذاشت که دیگر خودش مورد اهانت قرار بگیرد که تکیه‌گاهی خوبی برای دختران و پسران هزاره که نسبتاً روحیه ضعیفی داشتند نیز شد. مشکلات که برای آن‌ها به وجود می‌آمد را حل می‌کرد. قنبر سمستر سوم بود که سیمین دوستش طب معالجوی را در دانش‌گاه طبی کابل به پایان رسانید، منوگراف ساخت. در یکی از روزهای همان سال سیمین به قنبر گفت می‌خواهد منوگراف را دفاع نکند. در همان روزهای که داشت فارغ‌التحصل می‌شد تصمیم به ترک دانش‌گاه گرفته بود. بعد از اصرار و پا فشاری زیادِ قنبر بر این‌که باید به هر قیمتی شده منوگراف را دفاع و مدرک لیسانس خود را بگیرد، سیمین مجبور به حرف زدن شد و این‌که چرا چنین تصمیمی گرفته است را چنین گفت :«یادت می‌آید چند سال پیش دختری هزاره در دانش‌گاه کابل خودکشی کرد؟ من فعلا در شرایط همان دختر قرار گرفته‌ام.» بعد از چند روز فکر کردن و مشوره با هم بلاخره تصمیم سیمین تغییر کرد. بعد از آن قنبر نگذاشت سیمین به تنهایی خود نزد استادان برای کارهای باقی‌مانده‌ی منوگراف برود، هر دو با هم می‌رفت تا مشکلی ایجاد نشود. به همین منوال تا زمان دفاع منوگراف و مراحل بعدی آن پیش رفتند. این‌طوری شد که بلاخره سیمین با تمام آن مشکلات فارغ‌التحصل شد.

بعد از قدرت گرفتن طالبان شرایط مقابله با استادان که قسم خورده بودند او را به هر قیمتی که شده از دانش‌گاه بیرون کنند برای قنبر روزبروز سخت و سخت‌تر شد. هر روز به بهانه‌های مختلف و با استفاده از طالبان قنبر را تحت فشار قرار می‌دادند. بحث‌های که در رابطه به دین، جایگاه زن در اسلام و… در دوران جمهوریت در دانش‌گاه به عنوان یک سازمان دانش انجام داده بود برایش آله‌ی فشار شده بود. برعلاوه این مشکل که با در نظر گرفتن برداشت طالبان از دین، می‌توان گفت بسیار جدی و خطرناک بود، مشکل اقتصادی شدیدتر از همیشه هم گریبان‌گیر قنبر شده بود/است. قنبر اما تصمیم داشت با تحمل تمام این‌ها و تحت هر شرایطی به دانش‌گاه رفتن خود ادامه بدهد. کار به‌جای رسید که قنبر تمام کتاب‌های که از پول یک وعده نان خود خریده بود برای فروش به کتاب‌خانه‌ی اقراء برد تا با فروش آن‌ها بتواند چپترهای درسی دانش‌گاه را تهیه کرده و برای امتحانات آماده شود. کتاب‌های قنبر را نظر به وزن خریداری کرد. وزن کتا‌ب ها در حدود سی کلو گرام شد که همگی آن‌ها به قیمت یک هزار افغانی خرید. آن کتاب‌ها زندگی قنبر بود، از پول نان خود آن‌ها را خریداری کرده بود. هرگز تصور نمی‌کرد روزی به دلیل فقر آن کتاب‌ها را به قیمت ناچیزی بفروشد. با فروش آن کتاب‌ها دلش شکست. بدتر اما با آن پول نمی‌شد چپترهای درسی را تهیه کرد. تمام این مشکلات یک‌جا و در یک زمان به قنبر هجوم آورده بود/است. این‌گونه شد که قنبر دردناک‌ترین تصمیم زندگی خود را گرفت؛ از ادامه‌ی تحصیل و جستنِ دانش باز ایستاد و به گفته‌ی عالمانه‌ی عطار نیشابوری ایمان آورد که گفته بود« نان، اسم اعظم خدا است». فکر نان آدمی را از هر چیزی؛ از دین، از نوشتن، از خواندن و… باز می‌دارد. قنبر که روزی به سخت‌جانی و سرسختی شهره بود نتوانست در مقابل بی نانی و طالبان دوام بی‌آورد و بلاخره تسلیم شرایط شد.

0 Comments

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.