در یکی از روزهای سرد زمستان، حوالی ساعتِ نه و نیم صبح، قمبر هنوز خواب بود. او شب ها معمولا تا دیروقت بیدار است و صبح ها دیرتر می خوابد. در همین حوالی بود که تلفن همرایش زنگ خورد. سیمین بود. سیمین یکی از بهترین رفقای قمبر است. رفیقی که در تمام ابعاد زندگی، شادی و غم را با قمبر شریک است. در روزگاری که تمامِ روابط اجتماعی به علاوه رفاقت، به ابتذال کشیده شده است، آن دو اما به معنای واقعی کلمه رفیق بودند و هستند، در صورتی که ازنگاه جنسیت هم متفاوت اند. روزگارِ سختی است، به اندازهی که طالبان خلوت پسر و دختر را ممنوع اعلان کرده است. در چنین زمانهی سخت و عصر ظلمت، وجود آن دو برای یک دیگرشان مایهی دلگرمی و امیدواری است. به رغمِ تمامِ بدبختیها، وجود آنان برای یک دیگر، از خوشبختی شان است واقعا. تلفن را جواب داد. بعد از احوال پرسی، سیمین گفت: «باید برای انجامِ کاری به شهر نو بروم، ولی تنهایم، اگر فرصت داری که با هم برویم». قمبر که هنوز گیج خواب بود و کارهای زیادی هم برای انجام دادن داشت، گفت درست است با هم می رویم. به رغمِ همهی این ها و با در نظرداشت شرایط بد جامعه و محدودیت های که طالبان، علیه زنان وضع کرده است، دلش نیامد که او را تنها روان کند. قرار بر این شد که در «پل سخته» یکجا شوند.
قمبر در چوک بابهمزاری از موتر پیاده شد، به طرف «پل سخته» حرکت کرد. فاصلهی بین چوک و پل سخته از دوصد متر تجاوز نمی کند. دنیایی از بدبختی و ویرانی در این فاصلهی کم و محدود وجود داشت؛ در هر یکمتری، گدای ایستاده و یا بر روی برف سرد نشسته بودند، کودکان، دختران خردسال، زنان و پیرمردان. از جلوی هر کدامِشان که رد میشد، آنها با بغضی که در گلو داشت و یا هم با گریه و زاری، ازاو تقاضای کمک می کردند، بیخبر از این که وقتی قمبر از خانه بیرون شده بود فقط ده افغانی در جیب خود داشت که آن را هم کرایهی موتر داده بود. اکنون دیگر قمبر هم مثل همهی آنها نادار بود. آنها در واقع از گدا، گدایی میکردند. قمبر سر خود را خم گرفته از جلویشان رد میشد، انگار که اصلا آه و ناله های مادرانِ پیر و ناتوان و دختران خردسال را نمیشنید. وقتی به طرف دیگر چوک رسید، دید که در آن جا ده کارگران باچهرههای غمگین و کمر خمیده که نشان دهندهی این است که آنها سالهاست رنج ناداری و گرسنگی را با خود حمل کرده است. لحظهی کنارشان ایستاد تا به سخنان آنان که با همدیگر صحبت میکردند، گوش بسپارد. یکی از آنان که به شدت خسته و ناتوان به نظر میرسید، میگفت: «دهای هفتهی که تیر شد، فقط دو روز کار پیدا شد، تمام روز سرم کار کرد و شب ۵۰ روپیه داد. تمام هفته، مه فقط ۱۰۰ روپیه کار کدوم. شمو بوگید، ما قد ۱۰۰ روپیه چکارکنم؟ ای نه کرایه خانه موشه، نه خرچ خانه و نه پول آب و برق. باور کنید مو چند شاو موشه که هیچ چی برای خوردن ندریم. اگه امی رقم پیش بره، اولادای مه از گشنگی میمره.» یکی از آنان در جوابش گفت: «خوبه که تو هفتهی گذشه ۱۰۰ روپیه کار کدی، ما خو دو هفته شد که هیچ کار گیرمه نماده». طوری که از چهرههایشان پیدا بود، همگی وضعیت مشابهی داشتند. نبود کار و بار و مشکلات زندگی، توان از جسم همگی شان ربوده بود. قمبر وقتی به پل سخته رسید، سیمین هنوزنیامده بود. در پل سخته وضعیت ترسناکتر بنظر میرسید؛ صدها معتاد در گوشه و کنار پل، روی پیاده روی ها هنوز خواب بودند، یا شاید از شدت سرما مرده بودند. ناگهان توجه قمبر به پیرمردی که کنارش ایستاده بود، جلب شد. پیرمرد با چهرهی افسرده، موی و ریش ژولیده، روی برف نشسته بود. ابزار کفاشی او؛ چند عدد برس، یک دمپایی و چند قطی رنگ پیش رویش دیده میشد. این ابزار کهنه و به ظاهر غیرقابل استفاده، ابزاری بقای زندگی او و خانواده اش است و چند روزی زندگی آنها را تمدید میکند. قمبر که از دیدن این حجم از ویرانی و بدبختی در فکر فرورفته بود، دید که سیمین رسید.
باهم سوار موتری شدند که به شهر نو می رفت. هنوز تعداد مسافرین تکمیل نشده بود، به همین دلیل چند دقیقهی را منتظر ماندند. آن لحظه که تازه فرصت مهیا شده بود، قمبر از دوست خود پرسید؛ چرا به شهر نو میرویم؟ سیمین گفت: «باید کارت واکسن کرونا را تایید و بارکود بزنیم. اینکار برای خروج از افغانستان الزامی است». سیمین به دوست خود گفت تو هم کارهای گذرنامه ات را دنبال کن، کوشش کن زودتر خود را از افغاستان بکشی، چون دیگر امیدی در این جا نیست. باید برای بقا و رسیدن به اهداف ات، از افغانستان بروی. اگر اینجا بمانی، ارزش جان تو فقط بیست افغانی است. قمبر دقیقاً متوجه منظور او نشده بود، پرسید چطور؟ سیمین گفت: «یک مرمی بدل، بیست افغانی قیمت دارد که برای گرفتن جانت کافی است. شب گذشته زینب را همینطوری کشتند. زینب هم شاید مثل تو اهداف و آرزوهای بلند و بالا برای خود و مردم این سرزمین داشت که به همین راحتی توسط دیوهای انسان نما کشته شد و هیچ کس جرات نکرد که بپرسد به کدام جرم؟ تمام افغانستان و مخصوصن کابل دیگرجای زندگی نیست. کابل دیگر شهر نیست، بادیه است. شهر دارای عقلانیت است، عقلانیت اما خیلی وقت است که از این شهر رخت سفر بسته و آواره شده است. در نبود عقلانیت، حالا ناعقلانیت است که بر سرنوشت ساکنان این شهر حاکم شده است».
قمبر سکوت کرده بود، شاید جوابی نداشت. سخنان رفیق اش حقیقت تلخ زمانهی آنها بود. به از این گفتگوی کوتاه همگی سکوت کرده بودند که یکبارگی، یک نفر با عصبانیتِ تمام درِِ موتر را باز کرد، داخل شد و خیلی هم محکم درِ را بست، طوری که همه از چرت پریدند. راننده با چشمانِ دو برابر بزرگ شده و از کاسهی سر بیرون زده اش به طرف او نگاه کرد و گفت: « خیریت است؟ چه شده برادر؟ چرا با ماشین جنگ داری؟» آن شخص گفت: «خلیفه پشت گپ نگرد که دلم از این ملت و این وطن خون است!» ظاهرا، همدیگر را میشناختند. راننده سکوت کرد و در جواب چیزی بر زبان نیاورد. راننده در طول مسیر، توجه اش به آن فرد بود که اصلا آرام و قراری نداشت؛ هرلحظه به این طرف و آن طرف نگاه میکرد، مشت گِره می زد و باز میکرد و خیلی هم تند تند نفس می کشید. جمپری که در تن داشت، از چندجای پاره و موی سرش به طوری عجیبی ژولیده و صورتش حسابی پریشان بود. راننده که دیگر نتوانست حسِ کنجکاوی اش را کنترل کند پرسید: واقعا چه شده برادر؟ حال ات زیادی ناخوش است. آن شخص در جواب گفت: « یک عده چتلِ مردارِ کثیف که خودشان واله اگر درعمر خود روی حمام را دیده باشند، حالا آمده برای ما می گویند که چطور لباس بپوشیم یا نپوشیم، سر و صورت خود را چگونه بسازیم یا نسازیم!» راننده که تازه به اصل ماجرا پی برده بود، خواست تا او را کمی آرام کند. به مهربانی گفت: « چه کنیم برادرقند! از ما و تو که کاری ساخته نیست!… اینها، قانون و شریعت شان همین است. بخواهی همرایشان حرف بزنی و یا گفتگو کنی، کارت را با یک مرمی تمام میکند». او به ظاهر جوان بود و با غیرت، و تحمل اهانت برای او خیلی سخت بود. دستی به بازویش زد و گفت: « چه میگویی خلیفه جان! این دیگر چطور دین و شریعتی است؟ این اسلام چه بلایِ سرما آورده است!… قانون این ددمنشان خیلی بدتر از قانون جنگل است. باور کن اگر حیوانات چنین برخوردی با یک دیگر داشته باشد که اینها با همنوعان خود دارد». راننده در جواب گفت: «خیراست برادر این روزها هم گذشتنی است و بلاخره تمام میشود». بعد آن همگی سکوت کرده بودند. در طول مسیر، هر ده یا بیست متری یک گدا ایستاد بود. در هیچ زمانی کابل این همه فقیر را در خود ندیده بود که این روزها می بیند. انگار دیگر شهر کابل ظرفیت تغذیهی ساکنانش را ندارد. از سر و روی این شهر فقط فقر و نا امیدی می بارد و تحمل اینها دیگر برای مردم سخت شده است، تاب و توان را از ساکنان این شهر بریده است.
قمبر و دوستش در جلوی وزارت صحت عامه پیاده شدند. آنجا هم به طوری شگفت آوری بیروبار بود، انگار تمام نفوس کابل برای تایید کارت واکسن کرونا آمده بودند تا زودترمراحل قانونی خروج از افغانستان را طی کنند. آنها داخل رفتند تا زودتر کارشان را انجام داده و برگردند. تقریبا دو ساعت طول کشید تا آنها بتواند کارت واکسن را تایید کنند. در راه بازگشت به خانه هر دو سکوت کرده بودند، سکوتی به پهنایی شکستگی قلب و مغزِ ساکنانِ این مرز و بوم. بعد از رسیدن به «پل سخته» آن دو از هم جدا شدند و کدام طرف خانه شان راه افتاد.
0 Comments