از روزی که طالبان کابل را گرفتند، دانشگاهها تعطیل شدند. در حدود هفت ماه بعد از روزی که کابل سقوط کرد، دانشگاهها با قوانین جدید و محدودیتهای بسیار بر روی دانشجویان باز شدند. قنبر مدتها بود که برای رفتن به دانشگاه و نشستن در صنف درسی انتظار میکشید. همان روزِ بازگشایی دانشگاهها، قنبر برخلاف روزهای گذشته، صبح زود از خواب برخواست، لباس منظم پوشید و به سمت دانشگاه حرکت کرد. در راه اما ماجراهای که دربارهی آزار و اذیت مردم توسط طالبان بخاطر نوع پوشششان شنیده/دیده بود، از ذهنش گذشت و در فکر فرو رفت. قنبر که کت وشلوار منظم و تمیزی پوشیده بود، نگران شد که نکند بخاطر این مسئله، افراد امارت اسلامی در دانشگاه، او را مورد توهین، تحقیر و یا شاید حتی مورد ضربوشتم قرار بدهند. غرق در اندیشه و نگران از برخورد که افراد طالبان ممکن بود با او داشته باشند، از موتر پیاده شد. نزدیکیهای پُلِ سخته بود که پیر مردی کفاش توجه او را به خود جلب و او را از این افکار بیرون آورد.
در آنجا؛ یک گوشهی از پیاده رو، در نزدیکیهای پُلِ سخته که مردم هنگام عبور و مرور از آنجا بخاطر بوی بد که از کثافات و مصرف مواد مخدر بلند میشود، با چادر، دستمال و یا با دست جلوی بینیشان را میپوشانند، پیر مردی نحیفِ نشسته و با ابزار کفاشی کهنه و تقریباً غیر قابل استفاده، در کنارش دیده میشد؛ طوری به قنبر مینگریست که انگار انتظار آمدن او را داشت. قنبر تا به آن پیر مرد چشم به چشم شد، نتوانست از کنارش رد شود. رفت پهلوی او سلام کرد. پیر مرد نحیف تراز جسم اش، صدایش بود که اینگار صدایش از درون چاه عمیق بیرون میاید، به سختی میشد فهمید که چه میگوید.
قنبر خطاب به پیر مرد گفت:«کاکا جان وقت داری، کفشهایم را رنگ بزنی؟» پیر مرد در جواب گفت:«اره که وقت دروم.»
پیر مرد همزمان با شروع رنگ کردن کفشها، سر صحبت را نیز با قنبر باز کرد؛ گفت از سروصورت و از کتابهای دستت پیداست که محصل هستی. کدام دانشگاه میخوانی؟ قنبر در جواب گفت:«دانشگاه کابل.» پیر مرد از این دیالوگ کوتاه به شدت دلگیر شد، طوری بهنظر میرسید که انگار تمام غمهای عالم بر او فرود آمده است. قنبر دلیل این غم را از او پرسید. او داستان اینکه چطور به یک کفاش که به دلیل فقر و تنگدستی به سختی زندگی را میگذراند، تبدیل شده را چنین تعریف کرد: «من دوران ظاهر شاه، شاگرد لیسه حبیبیه بودم. صنف ششمم بود که درست قبل از امتحان چهارونیم ماهه، شدیداً مریض شدم و در حدود یک هفته نتوانستم به مکتب حاضر شوم. بعد از یک هفته، که هنوز کامل خوب نشده بودم، به مکتب رفتم تا از امتحانات نمانم. در امتحان دو مضمون غیر حاضر بودم. آن روزی که مکتب رفتم، از من امتحان نگرفت و گفتند که باید به مدیریت مکتب مراجعه کنم. من چون دلیل موجه برای غیر حاضری خود داشتم زیاد نگران نبودم. اسناد و نسخهی داکتر که ثابت میکرد به دلیل مریضی غیر حاضری کرده ام را نیز با خود داشتم. به همین دلیل با عجله به طرف مدیریت مکتب حرکت کردم تا زودتر از مدیر اجازهی اشتراک در امتحان را گرفته و پس بیایم امتحانم را بدهم اما زمانی که ماجرا را برای مدیر تعریف کردم، مدیر به صورت بسیار غیر منتظرانه گفت که تو دیگر در این مکتب جای نداری. من که از جواب مدیر کاملاً شُکه شده بودم گفتم من که عمداً غیر حاضری نکردم و به دلیل مریضی که گریبانگیرم شده بود توان آمدن به مکتب را نداشتم؛ اگر باور ندارید این هم اسناد که حرفم را تصدیق میکند. اسناد را دست مدیر دادم وی بدون اینکه آنها را ببیند به طرف پرتاب کرد و با عصبانیت گفت :«من تو را به دلیل غیر حاضری از مکتب بیرون نمیکنم؛ چون تو هزاره هستی در این مکتب جای نداری. شما مردم جایتان در مکتب و دانشگاه نیست، شما جوالی هستید. بروید جوالیگریتان را بکنید، شما را چه به مکتب و درس.» بعد من را بهزور از مکتب کشیدند اما من تسلیم نشدم و به تمام نهادهای مربوطه رفتم تا به هر قیمتی شده این مشکل را حل کنم. هر جای که مراجعه کردم رفتار شبیه مدیر مکتب با من داشتند. بعد از تلاشهای که راه به جای نبرد و بعد از اینکه فهمیدم تمام در ها بر رویم بسته است، تسلیم شدم و راه مهاجرت را پیش گرفتم. سالها در دیار غربت، کار کردم و حالا که دیگر ناتوان شدهام، نمیتوانم کارهای شاقه را انجام بدهم، مجبورم برای گذراندن زندگی، کفش رنگ بزنم.»
چند دقیقهی میشد که کفش قنبر رنگ شده بود. با آمدن یک نفر دیگر صحبت قطع شد و قنبر به طرف دانشگاه حرکت کرد. قنبر تازه پی میبرد که سیاست حذف با مردم هزاره چه کرده است ؟ آن پیر مرد در واقع یک نمونه از هزارهای قربانی سیاست حذف در این جامعه است. سیاست حذف است که او و هزارها انسان دیگر را از مسیر رشد به سمتی فقر کشانیده و زندگی را برایشان تبدیل به جهنم کرده است.
قنبر با فکر کردن دربارهی زندگی غمانگیز آن پیر مرد، یادش آمد روز اولی که پا به صنف درسی در دانشگاه کابل گذاشت، به دلیل هزاره بودن توهین، تحقیر و تهدید شده بود. استاد فلسفه خطاب به قنبر گفته بود :«بچیم برت بورسیه دایکندی را پیدا میکنیم. زیاد در این دانشگاه نمیمانی، میروی به چوپانی خود میرسی. دانشگاه جای افراد چون تو نیست.» قنبر تازه میفهمید که حرفهای استاد فلسفه چه معنای دارد؟ ریشهدار بودن سیاست حذف و اینکه چه استعدادهای قربانی و چه سرنوشتی غمباری را بر ما و مردم ما تحمیل کردهاند.
عکاس : مصطفی خرم
0 Comments