چه در فرهنگ دینی و چه در سایر فرهنگها ؛ از میراث گذشتگان این درس بزرگ را میتوانیم بگیریم که اگر قرار است قربانی نشویم و با تلخکامی، گرفتار زندگی دردآور نشویم، باید بیاموزیم که قربانی کنیم و از آزادی و عزت خود پاسداری نماییم.
اشتباه نشود مقصد ما از مفهوم قربانی این نیست که از خشونت سخن بگویم؛ بلکه با همان برداشت عرفانی عرض میکنیم که برای تجربهی رهایی و شادمانی؛ باید آشوب درون را کنترل کنیم؛ اسبهای سرکش هوس را بر جای خود نشانیم و هنگامی که از قربانی کردن ظلمت درون فارغ شدیم؛ بر علیه ظلمت و تاریکی بیرونی بتازیم و در مقابل بی عدالتی و نابرابری و البته با روشهای خردمندانه و حتی المقدور بدون توسل به خشونت و بی نظمی؛ ایستادگی کنیم.
پس از طی این دو مرحله است که آدمی می تواند بر روی پاهای خود ایستاده و از به زانو در امدن در مقابل ظلمت درون و استبداد بیرون پیشگیری کند.
اما هزاران افسوس بیشتر مفسران و فقیهان از چنین تعلیم درخشان و رهایی بخشی، فقط قربانی کردن گوسفندان را تعلیم داده اند و بی آنکه ما را ترغیب به رهایی از شر نفس و ایستادگی در برابر ستم کنند؛ به نوعی تحریک شدیم که برای راحتی وجدانمان بهتر است ضعیف تر از خود را بکشیم و ذهن را از فکر مقابله با شر بزرگ درون و دستهای متجاوزِ بیرون، منحرف سازیم. نتیجهی چنین تفکری در جوامع اسلامی، الخصوص افغانستان، این شده که بر ناتوان تر از خود میتازیم و در برابر نیروهای قوی تر از خویش تسلیم میشویم و با سکوت و فرار از مبارزه ؛ عملا کُرنش و سکوت را ترجیح میدهیم. روشنفکران به نوعی ( توسل به بحثهای روانشناختی ) و عموم مردم نیز به نوعی دیگر.
چرا اینگونه شدیم ؟ چون یادنگرفتیم که زشتیها و پلشتیها و بی عدالتیها را برنتابیم و آنها را قربانی کنیم و نیامختیم که از بداخلاقی و بدعهدی و خودپرستی فاصله گرفته و در پی زندگی شرافتمندانه باشیم. بنابراین سرنوشت مردمی که نمیتوانند قربانی کنند این است که بیصدا و خاموش و با چشمانی باز قربانی شوند. اکنون میوه تلخ چنین تفکری این شده که چه در بلخاب؛ چه در دیگر سرزمین هزاره جات و شاید کُل افغانستان غمزده؛ آنچه به گوش میرسد صدای آوارگان و گرسنگان است که قربانی شدهاند، صدای کسانی که نیازمند یک قرص نان اند و تشنهی زندگی با آبرو و احترام و امید و امنیت هستند. ولی صد افسوس که اینها برایشان میسر نبوده و نیست، چون یک عمر است که نیاموختیم به خود و سرمایههای درونی و بیرونی خویش تکیه کنیم؛ نیاموختیم که باور کنیم ما نیز انسانیم و حق تعیین سرنوشت خود را داریم و باید برای زندگی خوب، آگاهانه تصمیم بگیریم. انقدر سر فرود آوردیم و مانند بره ای بیدفاع قربانی شدن را پذیرفتیم که امروز نه آبی برای نوشیدن، نه نانی برای خوردن، نه خانهی برای زندگی، نه وطنی برای خدمت و نه طاقتی و رغبتی برای احساس شادمانی برایمان باقی مانده و در یک کلام تمام هستی ما نیست شده.
در این شرایط، به نظر میرسد ؛ تنها راه نجات ما این است که یاد بگیریم، بجای قربانی کردن گوسفندان بیگناه ؛ گرگهای درون و متجاوزان بیرون را سر جای خود نشانیم و بجای جنگ و دعواهای کودکانه که هر روز با خودمان داریم؛ با شکیبایی و سرفرازی به فکر ساختن زندگی مناسب با شأن انسانی خود باشیم. شاید در این صورت روزی فرا برسد که عید قربان را جشن بگیریم و از آزادی دم بزنیم
«باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
این چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم»
0 Comments