طی چند روز گذشته هر روز خبر از سقوط شهرها و ولسوالی ها بود. سراسیمگی و آشفتگی در سیمای هر آدمی که در کابل زندگی می کرد، موج می زد. تمام روزها با این کابوس روبرو بودم که وقتی تاریکی شب فرا برسد، کابل چه بر سرش خواهد آمد؟ کسی نمی دانست که سرنوشتش فردا چگونه رقم خواهد خورد؟ آیا فردایی هم خواهد بود که باز شور زندگی باشد و کابل دوباره نفس بکشد یا وقتی فردا خورشید، روشنایی اش را بر سیمای کابل پهن کند، چهره شهر عوض شده است؟ شاید هم در یک چشم برهم زدن، در روشنایی صبح، تمام جادهها و کوچه های شهر پر شده باشد از نیروهای طالب که در تاریکی شب، همه جا گسترده شده اند. چه می دانم شاید صبح اولین خبری که به گوش ما برسد، سقوط کابل باشد. این کلمه سقوط این روزها بد رقم ذهن مردم کابل را درگیر خودش کرده است. اصلا این سقوط کجا بود؟ اگر قرار بود که بعد از بیست سال سقوط دوباره می آمد، چرا از همان اول، کابل در سقوط و پرتگاه گذشته خودش باقی نماند؟ حداقل این همه آدم درگیر سقوط دوباره نمی شدند. با سقوط آروزهای زیادی به باد فنا می رفت. با سقوط تمام آرزوهایی که جوانان طی دو دهه برایش تلاش کرده بودند، دود شده به هوا می رفت. با سقوط، معلوم نیست دانشگاهی باشد و باز جوانان به امید فردای بهتر درس بخوانند. معلوم نیست که وقتی سقوط کابل فرا برسد، اصلا زندگی بازهم رونق داشته باشد. نمی دانم این همه سوال و چرا هایی که در ذهنم رقم می خورد، از کجا ریشه می گرفت؟ شاید از ترس بود که برای آینده و سرنوشتم نگران بودم و شاید هم مثل میلیون ها آدم دیگر در شهر کابل، تحت تاثیر فضای این روزها قرار گرفته بودم. کابل که طی بیست سال گذشته چهره عوض کرده است. شهر بی ریخت اما پر از آدم های است که برای فردای روشن ترتلاش می کنند. تصورش حتی مشکل است که تمام زاویه های زندگی در فردای سقوط، متفاوت باشد. فردایی که از حالا سایه شوم سقوط، طالب، خشونت و وحشت، قدم به قدم دراین شهر، دامن گسترده است.
آیا براستی فردایی هم وجود دارد که بتوان برایش دل خوش کرد، لبخند و ذوق درس، کار و زندگی را یکجا در فردای سقوط تصور کرد؟ یا در فردای سقوط، دیروز همه اش به یک رویای شیرین تبدیل می شود که مثل یک قصه، یک داستان تخیلی سایه اش در ذهن ما باقی می ماند و مثل یک خواب خوش، در ذهن ما حک می شود؟ روزها مردم ظاهرا مشغول زندگی اند اما رمق و جان در زندگی مردم دیده نمی شود. هرکسی را که می بینی با سقوط درگیراست این روزها.
مغازه دار محل هم مثل نانوایی محله نگران است. نگران از اینکه آیا فردای سقوط می توانند کار و کاسبی خود را داشته باشند یا اینکه در یک چشم برهم زدن، نیروهای طالب که در تاریکی شب، همه جا روییده اند، اجناس دکان و نان پخته نانوایی، را چور کرده با خود می برند. داستان زنان در فردای سقوط بسیار آشفته تر است. زنان در کابل، درس می خوانند، کار می کند، شغل دارند، فردا وقتی سقوط کابل فرا برسد، سرنوشت آنان مثل فرخنده خواهد شد یا اینکه در زیر سنگینی خلیته ای به نام برقع، در پستو خانه ها در قفس می شوند؟
این ها همه سوال هایی بودند که تمام روز از خودم می پرسیدم. بالاخره خورشید روز 14 آگست، آرام آرام پشت کوهها لغزید. وقتی تاریکی شب بر کابل مستولی شد، استرس و وحشتم دو چند شده بود. هر از گاهی سر به فضای مجازی میزدم. فضای مجازی مملو از اخبار داغ سقوط شمال بود. یکی نوشته بود عطا نور گریخت سمت ازبکستان. یکی نوشته بود همه چه آرام است. من اما، همه چه را آرام نمی دیدم. احساس میکردم در یک گودال عمیقم و نفسم بند شده است؛ گاهی خودم را انگیزه مثبت میدادم. انگیزه مثبت که از باد هوا خلق نمی شود. به دلم گفتم: هرچه بادا باد و از دوستانم جویای احوال شان شدم همه مثل من فقط از ترس و وحشت سخن میگفتند. بعضی مرا به خونسردی دعوتم میکرند اما با تمام این سقوط های ساعت به ساعت این چند روز، مگر می شود، خونسرد هم بود؟
همان شب تا به صبح کابوس دیدم. با خود میگفتم ۲۰ سال به عقب برگشتیم. چه زود همه چیز تمام شد و رفت.
صبح روز 15 آگست، مثل همیشه سر کارم رفتم دفتر. همه کارمندان نگران بودند. شوک سقوط های ساعتی براستی هم نگران کننده است. از دفتر بیرون شدم و طرف گمرک بخاطر انجام کاری راه افتادم. تازه به سینما پامیر رسیده بودم که آوازه شد طالبان حوزه پنج را گرفته و به سمت برچی می آیند. استرسم زیاد شد. از سینما پامیر باز هم داخل موتر بالا شدم و حرکت کردم طرف چهار راه عبدالحق. داخل موتر با یکی از دختران دشت برجی آشنا شدم. هر دوی ما از هر دری سخن گفتیم. نارسیده به چهار راه عبدالحق راه بندان خیلی زیاد بود، مجبور شدیم از ماشین پیاده شده طرف چهار راه قدم زنان برویم. هر دوی ما رفتیم تا چهار راه عبدالحق بعد مسیر ما از هم جدا شد. من به سختی تاکسی گرفتم رفتم سوی گمرک. هنوز نصف راه نرسیده بودم که همه موتر ها برگشت میخوردند. راننده که این وضع را دید ترس برش داشت و مرا گفت باید برگردیم چهار راه عبدالحق که متاسفانه در آن جا هیچ موتر لینی برای سینما پامیر یا شاه دو شمشیره یافت نمیشد. ناچار شدم با پای پیاده دنبال بقیه حرکت کنم. همه سراسیمه بودند هیچ نمیدانستند چیکار می کنند و کجا می روند؟ لحظه به لحظه فیلم اسامه پیش چشمانم مجسم می شد. اشکم سرازیر شد؛ از یک طرف پرزه گفتن پسر ها حالم را بد میکرد که با نیش و کنایه می گفتند: آخرین روز شماست از آزادی تان لذت ببرید. طالبا اول شما را گم و گور میکند. بعضی بچه ها هم سلفی میگرفتند و با هم میگفتند آخرین عکس از حکومت اشرف غنی واز سوی دیگر، این سراسیمگی و آشفتگی.
زمان به کندی می گذشت. بعد از نیم ساعت پیاده روی، توان و رمق راه رفتن نداشتم، ناگزیر، منتظر ماندم تا شاید ماشین پیدا شود. شانس با من یار شد و یک تاکسی آمد. با تاکسی آمدم تا سینما پامیر و به موتر های برچی بالا شدم آمدم تا باغ وحش که راه بندان شروع شد. حدود یکساعت داخل ماشین بودم و راه بندان بیشتر و بدتر شده رفت.از موتر پیاده شدم ودوباره حرکت کردم با پای پیاده طرف کوته سنگی. در مسیر راه موتر های رنجر حوزه را میدیدم که طرف ارگ میرفتند و معلوم بود که عقب نشینی می کنند. از یک طرف ترس لباسم را داشتم چون لباسم کوتاه بود. از سوی دیگر، پاهایم آبله زده بود. هر رقم بود بالاخره با صد مجبوریت خودم را به کوته سنگی رساندم. پاهایم از آبله دیگر توان رفتن نداشت. دوستانم هر لحظه زنگ میزدند که زود برگرد خانه وهمه جا تعطیل شده است. هر کس دروازه دکان یا دفتر خود را می بست. روزبعد به مریم دختری که همان روز همراهش آشنا شدم مسیج دادم، در جواب پیامم نوشت: اسلام آباد رسیده است. همان موقع که از هم جدا شدیم یک راست رفته میدان هوایی و داخل طیاره امریکایی شده خودش را نجات داده است. هم ناراحت شدم و هم استرسم بیشتر شد.
تصویر از: دویچه ولهDW
0 Comments