آخر تابستان سال ۱۳۹۷ بود، درسهای دانشگاه شروع شده بود، اتاق من در ایستگاه مدرسه دشت برچی و روبهروی دروازهی جنوبی مصلی شهید مزاری موقعیت داشت. یکی از روزها طبق معمول، دنبال نان به نانوایی سر کوچه رفته و نان گرفته به خانه آمدم، هنوز نان در دستم بود و داخل سفره نگذاشته بودم که صدای انفجاری بسیار وحشتناکی شنیده شد، بهگونهای که دیوارهای خانه لرزید
با سرعت از اتاق بیرون دویدم و متوجه شدم که زن و عروس صاحبخانهام نیز از اتاقهای شان بیرون شدهاند. همه با هم به بام رفتیم تا ببینیم که انفجار در کجا رخ داده و تروریستها کجا را هدف قرار دادهاند. در هر انفجاری که در غرب کابل اتفاق میافتاد، تعداد زیادی از مردم را بیگناه قربانی و خانوادههای زیادی داغدار میشدند، این حملات کاملاً هدفنمد بود و بهمنظور نسلکشی و پاکسازی قومی هزارهها صورت میگرفت. هیچ مکانی برای هزارهها امن نبود، از مکتب و مراکز آموزشی گرفته تا کلپهای ورزشی و مساجد و حتی موترهای لینی، تروریستها هزارهها را در هر کجا که فرصت مییافتند، هدف قرار میداد.
از پشت بام دیدیم که دود غلیظ از داخل کوچه مسجد الزهرا به هوا برخاسته و صدای آژیر رنجنرهای پلیس و آمبولانسها شنیده میشد، مردم زیادی نیز در محل انفجار جمع شده بودند تا به انتقال زخمیها به شفاخانهها کمک نمایند. ما در ابتدا فکر کردیم که انفجار در «نما رسانه» که در همان کوچه موقعیت داشت، روی داده است؛ اما همسایهها و کسانی که از نزدیک شاهد حادثه بودند، گفتند که انفجار در کلپ ورزشی میوند رخ داده و هدف انفجار و حملهی هدفمند، پهلوانان و ورزشکارانی بوده که در آن کلپ ورزشی مشغول ورزش و تمرین بودهاند.
مردم و نیروهای امنیتی، پهلوانان و ورزشکاران زخمی را با بدنهای برهنه از کلپ ورزشی بیرون کرده و داخل رنجرهای پلیس و آمبولانسها مینداختند. با خودم گفتم که خطر از بیخ گوشم رد شد ؛ زیرا من پنج دقیقه قبل از پیش دروازه کلپ ورزشی میوند عبور کرده بودم. عروس صاخبخانهام هر لحظه غش میکرد؛ زیرا برادرش در همان کلپ برای ورزش میرفت؛ اما بعد معلوم شد که آن روز برادر ایشان به کلپ نرفته است. همان لحظه از دوستان و فامیلم زیاد زنگ میآمد و جویای حال من میشدند چون میدانستند که اتاق من در نزدیکی همان کلپ قرار داشت.
جمعیت مردم هر لحظه زیاد میشد، صدای گریه و ناله و صدای آژیر آمبولانس و رنجرهای پلیس از محل انفجار بلند بود، نیروهای امنیتی مردم را پراکنده میکردند و هشدار میدادند که ممکن است، باز کدام حادثهای رخ بدهد؛ اما مردم پراکنده نمیشدند و تجمع مردم هر لحظه بیشتر میشد. آفتاب غروب کرد و هوا رو به تاریکی میرفت که باز هم صدای انفجار به گوش رسید. و و از پشت بام شعله های آتش را دیدم شیشههای خانه شکست و فرو ریخت.این بار ماشینی را که در داخل کوچه قرار داده بودند، منفجر کردند و تعداد زیادی از مردم ملکی و خبرنگاران را به خاک و خون کشیدند که دو خبرنگار تلویزیون طلوع بهنام سید صمیم فرامرز و… نیز در جمع قربانیان انفجار دوم بود.
در انفجارهایی که صورت میگرفت، مردم در محل انفجار زیاد تجمع میکردند و تروریستها با آگاهی از این امر، انفجار دوم را صورت میدادند و مردم بیگناه بیشتری را بهخاک و خون میکشیدند. مردم هم با اینکه از این امر آگاه بودند؛ اما بهخاطر کمک به زخمیهای انفجارها، خطرات احتمالی را به جان میخریدند و در محل انفجارها بهخاطر کمک به قربانیان حاضر میشدند. بیشتر ورزشکاران و پهلوانانی که در کلپ ورزشی میوند قربانی و یا زخمی گردیدند از مردم غیور ترکمن بودند.
بعدها که کارم در قسمت شناسایی و ثبت مشخصات شهدا و قربانیان حملات هدفمند علیه هزارهها و مصاحبه با خانوادههای قربانیان این حملات را شروع کردم، برای گرفتن آدرس خانوادههای قربانیان انفجار کلپ ورزشی میوند، ابتدا سراغ استاد عباس؛ مربی و مسئول کلپ میوند رفتم، عباس در حمله به کلپ میوند یک دستش قطع و بینایی چشمانش نیز خیلی ضعیف شده بود، بعد از مصاحبه با استاد عباس، لیست شهدا و قربانیان آن انفجار خونین را از ایشان گرفتم و در اول لیست نام سید یدالله درج شده بود.
به فامیل یدالله زنگ زده و آدرسش را گرفته و برای مصاحبه و ثبت مشخصات شهید به خانه شهید یدالله رفتم. خانه ایشان در قلعه شهاده موقعیت داشت. پدر یدالله گوشی تلفنش را برداشت و به دوست صمیمی یدالله که فؤاد نام داشت زنگ زد و از ایشان خواست که بیاید و جریان انفجار کلپ میوند و چگونگی شهادت یدالله را قصه کند. فؤاد و یدالله دوستان صمیمی و همبازی دوران کودکی بودهاند، باهم مکتب رفتهاند و باهم در باشگاه نیز یکجا بودهاند، خلاصه اینکه هیچ کاری را تنهایی انجام نداده و همیشه و در همهجا باهم یکجا بودهاند.
وقتی فؤاد از شهید یدالله قصه میکرد، مادر، خواهر، پدر و مادر بزرگ یدالله گریه میکردند، فضای خانه غمانگیز شده بود و در آن فضا کسی نمیتوانست جلو اشک خود را بگیرد، من نیز چشمانم پر از اشک شد و همراه با آنها گریستم، طبق گفتهی فؤاد روز حادثه قرار بوده که در کلپ بین پهلوانان مسابقه برگزار شود؛ بعد از اینکه صدای فیر از بیرون کلپ شنیده میشود، یدالله طرف دروازهی ورودی سالن میدود تا جلو ورود مهاجم به داخل سالن را بگیرد؛ اما مهاجم قبل از رسیدن یدالله به دروازه ورودی، وارد سالن شده و ابتدا پهلوان یدالله را تیرباران و سپس خود را در داخل سالن منفجر میکند.
فؤاد به لیست قربانیان انفجار کلپ میوند که من با کمک استاد عباس تهیه کرده بودم، نگاهی انداخت و لیست را مرور کرده و گفت این لیست کامل نیست و نام چند نفر از شهدای انفجار کلپ میوند در لیست درج نشده و باقی ماندهاند. فؤاد مرا را به خانهای برد که یکی از فرزندانش شهید و دیگری بهشدت زخمی شده بود. یعنی خانهی شهید پهلوان روحالله نبیزاده که خودش شهید و برادرش پهلوان شکر الله نبی زاده زخمی شده بود. این دو برادر چندین مدال قهرمانی داشتند که از مسابقات ورزشی به دست آورده بودند.
پهلوان شکر الله نبی زاده برادر مجروح شهید روحالله، به دلیل جراحات شدید، برای تداوی به هندوستان میرود و باوجود تلاشهای زیاد داکتران، به خاطر اصابت چندین گلوله و چره در بدنش و به دلیل شوکی که دیده و صدمات جبرانناپذیری که به برخی از اعضای بدن ایشان وارد شده بود، حافظهاش را از دست داده است. ایشان حرفی را که میگفت، چند دقیقه بعد یادش میرفت. مادر دغدار این دو پهلوان بهخاطر آسیبهای روحی که از شهادت یک فرزند و زخمی و معلول شدن فرزند دیگرش دیده بود، کاملاً زمین گیر شده بود.
با دنیایی از درد و غم و با قلبی آکنده از اندوه از خانهی شهید پهلوان روحالله بیرون شدم و دیدم که هوا هنوز روشن است؛ لذا به سمت خانه یک شهید دیگر که قبلاً هماهنگی شده بود، حرکت کردم. از قلعه شهاده به طرف قلعه نو برچی و بعد به سمت کوه چهل دختران حرکت کردم ، خانه شهید پهلوان صادق صمیمی و شهید محمد ضیا صمیمی در آنجا موقعیت داشت؛ درد و غم این خانواده بسیار سنگین و طاقتفرسا بود که اشک هر انسانی را جاری و قلب هر آدمی را خون میکند.
یک فرزند جوان و رشید این خانواده بهنام شهید محمدضیا صمیمی در دفاع از ولسوالی رشیدان غزنی و در نبرد با طالبان مهاجم شهید شده بود؛ هنوز چهل روز از شهادت محمدضیا صمیمی سپری نشده و لباس عزا در تن این خانواده بود که فرزند جوان و پهلوان دیگرش در انفجار کلوپ میوند به شهادت میرسد. از دست دادن دو فرزند جوان در ظرف کمتر از چهل روز واقعاً کمرشکن است. مادر این دو شهید، وقتی قصه میکرد با وجود که سه سال از شهادت فرزندانش گذشته بود، حالت غش برایش دست میداد و اشک مانند باران از چشمهایش میبارید. من هم حالم منقلب و دگرگون شد و با خود میگفتم که چرا ما مردم اینقدر زجر میکشیم آیا این دردها را پایانی نیست؟
مشخصات شهدا را ثبت و موقع خداحافظی دستان مادر این دو شهید را بوسیده و از خانه شان بیرون شدم، هوا هم تاریک شده بود و من هم دیگر پاهایم توان راهرفتن نداشت و به شهدا و خانوادههای داغدار آنها میاندیشدم که در انفجارها و حملات هدفمند از دست داده بودیم.
0 Comments