به غیر از صنف ما که در آن انفجار صورت گرفت (صنف B)، درس ها در یک صنف دیگر هشت صد الی نه صد نفری آمادگی کانکور (صنف A) و چندین صنف دیگر هم جریان داشت. با اتفاقی که در صنف ما افتاده بود، تمامی شاگردان صنوف دیگر بر علاوه تعدادی که از داخل صنف B جان سالم به در برده بودیم، بهصورت همزمان از داخل صنفها به صحن حویلی ریخته و پا به فرار گذاشتیم. تمام شاگردان در تلاش بودیم که هر کس خود را زودتر از مهلکه نجات دهد، بیرون کشیدن از بین آن حجم از شاگردان با ترسی که وجود همگی ما شاگردان را تسخیر کرده بود کار سختی بود، با این حال اما بعد از کوشش بسیار خودم را به کوچه رساندم، به سمت سرک عمومی دشت برچی خیز زدم. کوچه هم به شدت شلوغ بود و همگی سراسیمه به سویی میدویدند و بعضیها گریه جانسوزی میکردند و بعضیها فریاد میکشیدند، خلاصه قیامت برپا شده بود. سر کوچه تعدادی از مردان جوان موترهای مسافر بری و شخصی را برای کمک و انتقال زخمیها ایستاد و طرف کورس هدایت میکردند، دکانهای آن اطراف با وجودی که چند دقیقه از وقوع انفجار نگذاشته بود، به کلی بسته شده و مسیر رفت آمد را برای موترها و کسانی که برای کمک به زخمیها اقدام کرده بودند باز کرده بودند. من اما بعد از مکسی کوتاه و نظر انداختن به چهار طرف، به سوی خانه روانه شدم. قسمتی از راه را همچنان کنده شده دویدم تا مطمئن شوم دیگر خطری تهدیدم نمیکند، سرعتم را کم و به اطراف بیشتر توجه کردم. دیدن آن همه صحنه قلبم را بهدرد آورده بود و بغض، گلویم را میفشرد؛ تعدادی از دختران و پسران جوان که به خوبی میتوان حدس زد که بستهگان شان از جملهی شاگردان است و هنوز خبری از آنها ندارند، سبک و با سرعت به طرف کورس میدویدند، تعدادی مردان پیر با چهرههای آشفته و غمبار هم به آن سمت روانه بودند، از همه اینها درد آورتر اما دیدن مادران که بعضیهایشان با دمپایی، بعضیهایشان که چادر حتی یادشان رفته بود و با تمام توان کوشش میکردند خود را زودتر برسانند و از وضعیت عزیزان خود آگاه شوند، بود. از بین همه اینها دیدن صحنهای که بعد از آن هر بار که یادم میآید دلم میگیرد و تاریک میشوم؛ تاریکتر از تاریکی و برهنهتر از برهنهگی، در خود می میرم و خاکستر میشوم، آن صحنه دیدن مادر پیر و نحیف بود که دو رنگ دمپایی در پا داشت و چادرش هم به دنبالش در حرکت بود، با گریه و صدای پریده که نمایانگر این بود؛ مسیر طولانی را دویده و توان از وجودش رفته است اما با آن حال هم باید برود و خود را مطمئن سازد که دخترش خوب است، دختری که با خون دل خوردن و با زحمت چندین ساله او را بزرگ کرده بود و برایش آروزیهایی در سر داشت. همزمان که هم با تمام توان خیز میزد نام دخترش بر زبان اش بود و گاهی هم لعنت به زمانه و حکومت و عالم و آدم میفرستاد. من اما هیچ وقت ندانستم که بر سر دختر او چه آمده بود، زنده مانده یا نه؟هیچ وقت نفهمیدم، هنوز که هنوز است هم نمیدانم.
همچنانی که خسته و افسرده میرفتم، تعدادی هم با نگاه توام با همدردی و احساس ترحم به من و لباسهای نیمسوخته و خونینم مینگریستند. تا زمانی که سر کوچه که در واقع خانه ما در آنجا بود رسیدم، آن مسیر را به همان منوال پیمودم، با دهها نمونه از آن صحنههای تلخ و زهرآگین روبرو شدم؛ مادران پیر و خسته، پدران با کمر خمیده و جوانان گریان.
هنگامی که مسیر را پیموده و سر کوچهی خانهمان رسیدم، نه پای رفتن به خانه در وجودم باقی بود نه جرأت برگشت به محل حادثه یا سرزدن به شفاخانههایی که در همان لحظه تعداد زیادی از همصنفیهایم که زخمی یا به هر شکلی آسیب دیده بودند را به آنجاها انتقال میدادند. همچنان ویران و سرگردان با بغض در گلو، قلب و روح شکسته ایستاده بودم، به صدای آژیر آمبولانسها که ثانیهی بند نمیشد گوش میدادم و با بغض و حیرت بسیار به رفت آمد آن آمبولانسها که یک طرف سرک برای حمل زودتر آسیبدیدهها خالی شده بود، به آمبولانسهایی که با سرعت از جلویم رد میشدند، نگاه میکردم. دقیق یادم میآید؛ در همان لحظات بود که مادرم از وقوع انفجار تازه آگاه شده بود، نگران و سراسیمه به من زنگ زد، جواب دادم، ورخطا بود احوالم را پرسید با بغض در گلو به سختی مادرم را قناعت دادم که من سالم هستم، «در راه هستم و چند دقیقه دیگر به خانه میرسم.»
تلفن را قطع کرده و باز همچنان در جای خود میخکوب شده بودم. بعد از چند لحظهای مادرم دوباره تماس گرفت و اینبار با نگرانی بیشتر گفت: «کجا هستی چرا دیر کردی، نیم ساعت پیش نزدیکای خانه رسیده بودی، کجا شدی، حتماً چیزی شده و با ما نمیگی.» تلفن را بدون این که چیزی بگویم قطع کرده به خانه رفتم، وقتی مادرم لباسهای نیمسوخته و خونینم را دید چنان گریه جانسوزی سرداد که غم وارده بر من را دو برابر افزود.
سیاهترین روزهای عمرم (۲)
نویسنده: لطیف رضایی
منتشر شده می 3, 2022 میلادی
0 Comments