همزمان با غروب خورشیدِ روز بیست و چهارم اسدِ سال ۱۳۹۷، آفتاب خوشی و امیدواریِ تعداد زیادی از خانوادههای که در آن حادثهی دهشتناک عزیزان خود را از دست دادند، غروب کرد و تا ابد دیگر طلوع نخواهد کرد. در آن غروب غمانگیز مادرانِ خستهدل آرزوهای بربادرفتهی دلبندان شان را مخته میکردند. این قصهی صداهای پدر و مادریست که روزگاری را با فقر و تنگدستی نفس کشیدند و دستمزد ناچیز روزانه کاریشان را خرج قلم و دفتر فرزندان شان نمودند. سالها بدین امید نفس کشیدند و تمام ناملایمات روزگارشان را با سخت جانی و سرسختی تحمل کردند که روزی فرزندان شان در امتحان کانکور صف بکشند و مسیر دانشگاه را طی کنند و داکتر، معلم و… شوند، اما دیگراندیشان و دد منشان روزگار این آرامانها را در صنف درسی به آتش کشیدند و حسرت تحقق نیافتن این رویاها را برای ابد در دلِ خانوادههای که با خوندل خوردن فرزندانشان را تا آنجا رسانیده بودند، کاشتند.
هنگامی که شام آن روز خونین، سلامت به خانه بازگشتم، مادرم حسابی گریست، چون مهمان داشتیم و آنها هم دلداریش دادند، بعد از لحظهی آرام گرفت. هوا تاریک شده بود و همچنان صدای آژیر آمبولانس که روح و ذهنم را شلاق میزد، بیوقفه به گوش میرسید. از آن پس صدای آژیر آمبولانس برایم تداعیگری آن لحظات دشوار و زنگِخطر شد. از آن به بعد حسابی از آن صدا متنفر شدم/هستم. بعد از لحظهی فرصت پیدا شد و من به آتاق که معمولاً همیشه آنجا سکناگذین بودم، رفتم، لباسهای خونینام را تبدیل و دستورویم را آب زدم، در را بر رویم قفل کردم و در تنهایی خود حسابی از بختِ بد خود و همنسلانم گریستم. دقیق نمیدانم چه مدت اما همچنان آشفتهحال و پریشان بودم، گاهی میگریستم و گاهی در افکار آشفته غرق میشدم. در آن لحظات بود که مادرم در زد و گفت برو پهلوی مهمانان نان آماده است. دلم کور شده بود، اشتها برای خوردن نداشتم اما بخاطر مهمانان هم که شده بود باید میرفتم و رفتم. آن شب حتی یک لقمه نان از گلویم پایین نرفت. چند دقیقهی در کنار اعضایی فامیل و مهمانان بودم؛ مادرم میگفت: «امشام وقتی برای نان گرفتن بیرون رفتم، نان بایی بسته بود. از دکان پهلویی نانبایی پرسیدم؛ نانبایی چرا بسته است؟ او گفت که یکی از کارگران نانبایی، یک دختر و پسر دو قلویاش در انفجار کورس شهید شده.» تحمل این سخنان را نداشتم، به اتاق خودم برگشتم، انترنیت را روشن کردم تا از جزییات حادثه اطلاعات دقیقتری پیدا کنم. تا عکس عطا الله و فرزانه را دیدم. دو قلوی که مادرم از آنها صحبت میکرد. در آنجا از آرزویهای آن دو و اینکه همیشه با هم و کنار هم به مکتب، کورس و دیگر مراکز آموزشی میرفتند، در تمام امورات زندگی یار و یاور همدیگرد بودند، نوشته بود. بعد از گذشت یک روز متوجه شدم، همسایهی ما بوده؛ خانهی آنها یک کوچه با ما فاصله داشت. آن شب تا پاس از شب همچنان در فضایی مجازی گشت میزدم و به عکسها و فلمهای که دستبهدست میشد نگاه میکردند، نوشتههای که در بارهی انتخاری بود را میخواندم، و هر چه بیشتر به عمق آن فاجعه پی میبردم، بیشتر دلشکسته و گریان میشدم.
آن شب هر چقدر کوشش کردم نتوانستم بخوابم؛ کابوس لحظهی انفجار، ثانیهی از پیش چشمانم دور نمیشد. هر باری که چشم خود را به قصد خواب میبستم، تمام لحظات آن غروب غمانگیز، عکسها و فلمهای که از محل حادثه در فضایی مجازی دیده بودم، دوباره در ذهنم و خیالاتم بر من شتافتن میگرفت و پیش چشمانم مجسم میشد. آن شب را غرق در اندوه، افکار بیپایان و کلنجا رفتن با سوالات بیجوابی که برایم خلق شده بود، گذراندم، نزدیکیهای اذان صبح بود که چند لحظهی موفق شدم چشمانم را ببندم، اما خیلی زود برای نماز صبح بیدارم کردند.
ساعت هشت صبح بود. اطلاع یافتم که تعداد از کشته شدهها را در مصلا بابه مزاری آورده و قرار است از آنجا به شهرک حاجی نبی انتقال و بهصورت دستهجمعی به خاک بسپارند. من هم به مصلا رفتم تا در مراسم خاکسپاری همصنفیهایم شرکت داشته باشم. تعداد زیادی از جوانانِ دختر و پسر، فامیل و اقرایب کشتهها نیز حضور داشتند. جونان از شدت خشم بر خود میپیچیدن و کلانسالان گریههای جانسوزی سر میدادند. بعد از هماهنگیها به طرف مقصد در حرکت شدیم. دختران جوان نگذاشتن تا پسران تعدادی از تابوتها را انتقال دهند، میگفتند ما هم تعدادی از همنسلانم را تا خانهی ابدیشان به دوش میکشیم و همراهی میکنیم.
یک گروه قبل از قبل مسئولیتِ آماده قبرها را به دوش گرفته بودند. قبل از آنکه کشتهها را به محل دفن ببریم، بین آن گروه و افراد حاجی نبی و برادرش خلیلی در گیری مسلحانه رخ داده بود. یک از گروه هم زخمی شده بود. دلیل درگیری هم این بوده که حاجی نبی مخالف خاک سپاری در یکی از تپههای شهرک بوده و آنها ملک شخصی خود میداست، میگفت باید شهدا در قبرستانهای عمومی دفن شوند، اما بنابر دلایلی، جوانان و فرهنگییان اصرار داشتند تا یک مکان مشخص برای کشتهها وجود داشته باشد تا یاد و خاطرهی آنها همچنان در تاریک به یادگار بماند.
تا ما به محل دفن رسیدیم همه چیز آماده بود. مراسم خاکسپاری غریبانه و غمانگیز انجام شد. همگی حاضرین اشک ریخیتیم و در پایان با چشمان گریان همدیگر را در آغوش گرفتیم و باز از بی کسی گریه کردیم.
0 Comments